سر/ سینه/ پا / پاره / خط
در باز شد و خجسته خودش را توی اتاق پرتاب کرد. لبهی تخت فلزیِ وار رفته نشست. پاهایش را از کفش درآورد. کفشهای کهنه با خستگی به ریشش میخندیدند. اما خجسته بهشان محل نذاشت. با دست شروع کرد به مالش دادن پاها. بی اراده دستهای یخزده را روی پوست بخار گرفته پاهایش میکشید. چشمانش به نقطهی ناپیدایی کف اتاق دوخته شده بود. انگار نگاهش از گلیم کف اتاق رد میشد؛ میرفت توی سینهی زمین. یک جای سرد و تاریک. گلیم کف اتاق پاره و رنگ و رورفته بود. چهار دیوار بلند اتاق تا کمر کبود بودند. پاهایش که کمی گرم شد همانطور با لباس روی تخت دراز شد. طاق باز. دست هایش را زیر سرش گذاشت. بهتر بود کت و شلوار عاریهاش را در میآورد و مرتب روی چوبرختی آویزان میکرد. اما چند دقیقه استراحت به جایی بر نمیخورد. خواست چشمانش را ببندد ولی دیوارها شروع کردند به بلند شدن دور سرش. خط دیوارها میرفت و میرفت و در نقطهای ناپیدا بهم میخورد. پلکهایش قفل شدند. سقف اتاق گم شده بود. خجسته احساس کرد که نقطه دارد از روی تخت بلندش میکند. انگار خیره شدن به نوک دیوارها بیوزنش میکرد. ذوق کرد. شاید دل این دیوارها بالاخره به رحم آمده بود. این دیوارها ناله هایش را شنیده بودند. صدای خفهی زاریهایش به تن این دیوارها مانده بود. چیزی ته دلش شکست اما خوشحال بود. دیوارها داشتند میبردنش.