مائده سمیعی
مائده سمیعی
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

کنکوری ها،بخوانندوغیرکنکوری ها بدانند

آغاز شمارش معکوس دروغین تا ماراتُنی قلابی، به نام کنکور
آغاز شمارش معکوس دروغین تا ماراتُنی قلابی، به نام کنکور


این روزها که اوضاع هیچ جوره خوب نیست و هر چقدر هم که بخواهی انصاف بگذاری نخواهی توانست به برآوردی مثبت از این روزها برسی. همچنان،تب وتاب کنکور داغ است...و می توانم مطمئن بگویم که آنان که متنظراین ماراتُن نفس گیر هستند چقدرحال وحتی آینده ی پیش رو برایشان مجهول تر از ماست.قطعا اگرتجربه ی کنکور دادن را داشته باشید، آنچه را که می گویم باپوست وگوشت واستخوان درک خواهید کرد.

کلی خاطرم را درجست وجوی خاطره ی قابل عرضی که مضمون خوشایندی داشته باشد جوریدم که قوت قلبی دهم به همه ی کنکوری ها به عنوان کسی که حداقل دو بار،یک بار درمقطع کارشناسی و یکبار درمقطع ارشد با این غول بد بدن مواجه شده و بگی نگی بر زمینش کوفته ...

اما...باعث افسوس است که چیز دندان گیری،گیرم نیامد که اصلا اگر دندان گیربود و خاطره ای قابل ،که درخاطرم بود وفراموش نمی شد،که بخواهم از صندوق حافظه بیرون آورمش و گَردَش بگیرم .

کنکور: غول چغر و بد بدن دلالان مثلا، سرنوشت ما
کنکور: غول چغر و بد بدن دلالان مثلا، سرنوشت ما


اما خاطره ی تلخی هست که فراموشم نمی شود...

تصویرش هنوز پیش چشمانم زنده است ؛صحنه به صحنه ... وای،وای ...کلام به کلام... واو به واو !!! از آزاردهندگی ش چیزی کم نشده...سالها گذشته...حدودا هفت سال....خاطره ام بر می گردد به سال آخر دبیرستان...، سال پیش دانشگاهی؛سالی که گفته می شد سال سرنوشت است و این جمله شده بود نوشخوار مداوم مغز مان و پذیرفته بودیمش ،که برای آنکه رشته ی سرنوشت از کف ندهیم این تنها و آخرین فرصت است...حق داشتیم...نه من،که همه ی هم کلاسی هایم ...وهمه وهمه ی کسانی که بعدازمن وحتی قبل از من آن روز ها وموقعیت را تجربه کرده بودند.اینکه می گویند زمان بهترین تسکین دهنده هم هست، دروغ است...هنوز هم رنج می کشم از یادآوری ش...چیست این دشنه تشنه به خون ،که کُند است و مداوم زخم ت میزد ولی جانت را نمی گیرد...من به شما می گویم ،حرف بی حساب است...حرف نسنجیده است. حرف بی حسابی که می تواند از دهان هر کسی خارج شود ولی یقین بدارید که ارتباطی میان این لَق لَقه ی مُعَلَق در دهانش و عقل ش نیست.دانستن این حقیقت دردناک رنجی که از حرف بی حساب ش خواهید برد را کم نمی کند ولی دست کم قوت هضم بی حسابی ش را به شما میدهد... .

دخترک هجده ساله ای بودم....هنوز چندماهی مانده بود تا هجده ساله شوم...چهارسال به اشتباه وصلاحی که صلاح من نبود تجربی خوانده بودم...دانش آموز بدی هم نبودم.

چقدر بابت درس پس دادن پای این تخته ها استرس کشیدید؟
چقدر بابت درس پس دادن پای این تخته ها استرس کشیدید؟


آن روز،.معلم فیزیک که شرم دارم ؛نام معلم را برایش به کار برم،صدایم کرد پایه ی تخته... ماجرا مُچ گیری بود و هم من می دانستم و هم او...صورت مسئله خواند وگفت؛داده بنویس وپای تخته حلش کن....نیشخند می زد و مطمئن بود از پسش برنمی آیم.گچ زرد رنگی برداشتم و شروع کردم به حل معادلات و حساب وکتاب...حلش کردم،درست حلش کرده بودم...اما معلم خشمگین شد...چرا که نتوانسته بود مُچ م رابگیرد... عصبی رو کرد به بقیه ی دانش آموزان و با انگشت نشانم داد وگفت مثل این نباشید...خوب براندازش کنید که چنین است که هوای آرتیست شدن دارد.خیال می کند، برایش فرش قرمز پهن کرده اند، می خواهد کنکور هنر بدهد...و ادامه داد،بسیار کسان بودند که چنین سودایی داشتند و دست آخر،سر از جوی آب و ناکجا درآورده اند...ماتم برده بود...همه ماتمان برده بود...معلم فیزیک را چه چیزرنجانده بود که این چنین عقده کشایی می کرد...؟.لال شده بودم...وا رفتم...روی سکو پای تخته پاهایم رفتند و من را جاگذاشتند ،روی زمین ولو شدم... من فقط هجده سالم بود...چندماهی مانده بود که هجده ساله شوم.بچه ها دویدند وزیربغلم را گرفتند....دیگر چیزی نمی شنیدم...اشک بود وتاری نگاه وصداهایی که می شنیدم و نمی شنیدم....معلم نمی خندید ولی ازخودش راضی بود.

اما من هنر خواندم.

کنکور هنر دادم و دریکی از بهترین دانشگاههای هنر تهران،طراحی صنعتی خواندم وعاشق شدم.عاشق رشته ای که یادگیری و تجربه کردن درش تمامی ندارد...رشته ای که هرروز دری تازه به رویم می گشاید...رشته ای که از من منی دوست داشتنی نزد خودم ساخت...منی که برای اهل فامیل شد مصادق کسی که دنبال علاقه اش رفت وکسی شد.شاید معلم فیزیک روزگاری علاقه ای داشته وپی اش را نگرفته بود و بابت شهامتی که به خرج نداده بود ،از من ناراحت بود.شاید اگر معلم فیزیک معلم،هنربود معلم بهتری بود.

واما...فارغ شدن ازتحصیل ودچارشدن به اموری فراغت ناپذیر!
واما...فارغ شدن ازتحصیل ودچارشدن به اموری فراغت ناپذیر!


از حال معلم فیزیک خبری ندارم ،قبل از اینکه این مطلب را تمام کنم نام ش را گوگل کردم...درعکس هایش می خندید اما ،باید عناصربصری و زیبایی شناسی بدانی که به یقین بگویی خنده اش قلابی بود. تردید کردم وآخر هم نامش را نیاوردم که لازم هم نبود.کاسبی معلم فیزیک وامثال او ،به لطف آنان که سرنوشت مارا به کنکور گره می زنند بازاری همچنان داغ دارد ،حتی در این روزها و همچنان دست وپا میزنند که حرف آخر را به ما بزنند.اما تو حرف آخر راخودت به خودت بزن... رشته ی سرنوشتت در دست خودت است ، رشته را بردار وبه هرکجاکه خواهی و میلت است ببر و گره اش بزن،اما مسئولانه.تجربه کن...شکست بخور ودوباره بلندشو...وبدان همیشه درطول زندگی ت ،فقط وفقط برنده نخواهی بود.

اما حرف آخر من ؛

باهمه ی شما کنکور داده ها یانداده ها،آینده برای همه یمان مجهول است وهیچ کس از آن خبرندارد...وآنچه حقیقی و روشن است، وجود ماست درهمین لحظه ی اکنون...پس به بهترین شکلی که می توانی زندگی کن.من هم مثل خیلی ازشما وشاید همه یتان، از کنکور می ترسیدم،شاید ازنتیجه ش بیشتر و از قضاوت های بعد وبعدترش بیشتر...اما درست به خاطر می آورم که روز کنکورکارشناسی آرام ونترس بودم ...کنکورترس نداشت....چون سرنوشت من نبود قرارهم نبود باشد.باور کن که برای تو هم نیست و نخواهد بود.


اگرخاطره ای از سرزنش هایی که شدید و دلیلش چیزی جز انتخاب ها ،تصمیم های شخصی تون نبودند،دارید.فارغ ازآن که انتخاب ها وتصمیم هایتان چه نتیجه ای داشتند وزمان چه چیزی رابه شما ثابت نموده است.خوشحال می شوم که با من به اشتراک بگذاریدیش و ممنون می شیم اگر ،این مطلب را به دست کس یا کسان درآستانه ی کنکوری که می شناسید برسانید. شاید که قوت قلب وتسلای خاطری برایشان باشد دراین روزهایی که از در و دیوار برسرمان نکبت می بارد.



کنکورکروناترسداستانروایتگری
یه دانشجوی همیشگی دیزاین که معتقده مهم ترین سلاحه ش قلم شه،چه باهاش ترسیم کنه وچه باهاش بنویسه.(:
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید