مائده جون
مائده جون
خواندن ۳ دقیقه·۷ روز پیش

از زمین مروارید میبارد

از بچگی علاقه خاصی به تئاتر داشتم، البته نمیدونم چرا سراغ نمایش های مدرسه نمیرفتم. کل ۱۲ سال تحصیل فقط ۳بار عضو گروه شدم .یه بار نقش خیلی کوتاه و فردی بودم که به دیوار تیکه زده بود .یه بار نقش کوتاه فردی که جارچی بود و یک بار هم نقش اصلی .تجربه نقش اصلی بودن به قدری عالی بود که مطمئن بودن از این کار خوشم میاد ولی خب هیچ وقت دیگه امتحانش نکردم و سراغش نرفتم .البته یادم یه جا وقتی فکر کنم‌کلاس نهم بودم رفتم سراغ کلاس تئاتر ولی هیج پایان خاصی نداشت و نتیجه خاصی نگرفتم .دیگه کلا رفت و گوشه ذهن من نشست و دیگه هیچ وقت سراغ اون گوشه ذهن نرفتم ، تا دیشب .

وارد سالن که شدیم ،ادم های سیاه پوشی که روی سکو ها نشسته بودن توجه ما رو جلب کردن .ادم های که بدون هیچ حسی روی به روی بقیه نشسته بودن ،خندم گرفت .سعی کردم خودمو کنترل کنم اما کنترل کردن خودم آسون نبود.ادم ها نه ناراحت بودن نه خوشحال .هیچ حسی توی صورت هاشون دیده نمیشد و چیزی که منو به خنده می انداخت این بود که چجوری دارن این کار رو میکنند .چجوری نمیخندن .ردیف های جلو پر بود پس به سمت ردیف اخر رفتیم .توی ردیف ما سه تا اقا و یه خانم نشسته بودن که ما هم بهشون اضافه شدیم.خانومی که سمت چپ ما نشسته بود به شدت زیبا بود .صورت زیبایی داشت ولی علاوه بر اون تیپ و ارایشی هم که داشت خیلی زیبا بود .سالن پر شد و موسیقی قطع شد .حس عجیبی داشتم.نمیدونم دقیقا چه حسی بود هیجان، ترس ،استرس ،نمیدونم کدوم بود ولی حس جدیدی بود .وقتی توی شهر کوچیک زندگی‌کنی خیلی سخت چیز های جدید به سراغت میاد .حس های جدید یا تجربه های جدید همه خیلی سخت پیدا میشند .نمایش شروع شد .ادم ها حرکت میکردند حرف میزدن و نقش خودشون رو اجرا میکردن .قدم هاشون تقریبا خیلی جالب بودن منظم و مهم .متوجه میشدی که هیج حرکتی بی برنامه نیست .اولش ارتباط با نمایش سخت بود. اینکه خط داستان رو پیدا کنی و بگیری یکم مشکل بود ولی وقتی نمایش به چهارپایه و مرد راه راه پوش رسید همه چیز جذابیت خاص تری پیدا کرد .مرد میلرزید .دست هاش، بدنش.میتونستی بفهمی یه مشکلی داره اما هنوز نمیدونستی مشکل چیه .نقش اصلی سفید از اقای راه راه پرسید "قباد چه بلای سر تو اومده ."و اینجا بود که داستان حرکت کرد .درسته قباد تو کی هستی و چه بلای سرت اومده .قباد داد زد "دیر اومدی ".چیزی که برای من خیلی اهمیت داشت این بود که نمایش به کنجکاو بودن و کنجکاو موندن ما اهمیت میداد .بعد صحنه چرخید و رفتیم توی یه عروسی بندری .اونقدر صحنه‌ی عروسی هیجان داشت که انگار وسط عروسی بودیم . دوست داشتیم بلند بشیم و همراهیشون کنیم .

نمایش عالی بود ولی‌نمیشه گفت مشکلی نداشت .بعضی حرکت ها از کمتر خارج میشد ،بعضی دیالوگ ها زود بیان میشد ولی اونقدر جمع کل نمایش عالی بود که در اخر این ها دیده نمیشد .یکی از قسمتی که خیلی دوست داشتم،صحنه ی بود که افراد سوار اتوبوس بودند .صحنه پردازی و بازی افراد، صحنه رو تبدیل کرده بود به یه اتوبوس واقعی .جوری که صدای افراد کم‌و زیاد میشد و توجه تو تغیر میکرد رو خیلی دوست داشتم .

نمایش باعث شد احساس های من زنده بشوند .چند روز پیش اقای مجری توی یه برنامه میگفت ،هنر یعنی چیزی که احساس های تو رو زنده کنه.هر چیزی که باعث بشه احساس های خودت رو ببینی و حس کنی، یه هنره .


نمایشتئاترجنگداستان
برای رهایی از فکر کردن ، می نویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید