مائده جون
مائده جون
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

از پشت کوه اومده

دیروز بعد از ناهار با پدر و مادرم دعوای بسیار بدی داشتم و پر رویی من باعث شد یک کشیده محکم از پدرم بخورم. دعوا و ناراحتی من سبب شد از خانه بیرون بزنم .به خانواده چیزی نگفتم که کجا می روم و حقیقتا خودم هم نمیدانستم به کجا می روم .اول تصمیم داشتم به پایین دِه و به سمت یزد حرکت کنم اما در لحظه اخر تصمیم گرفتم مسیرم راه به کوه تغیر دهم .که این تصمیم ناعاقلانه میتوانست دلیلی بر مرگ من بشود .حرکت کردن من به سمت کوه بدون هیچ برنامه بود .اول فقط میخواستم به قله برسم و به ان سمت کوه نگاهی بندازم ،اما بعد از رسیدن به قله کوه و دیدن دشت بزرگ،یاد خاله ام افتادم و تصمیم گرفتم به پایین کوه حرکت کنم .شاید دلیل این تصمیم چیز دیگری هم بود . راه برگشت طولانی تر و هوا هم تاریک شده بود .تصمیم کودکانه و بی عقلی من سبب شده بود نه اب به همراه داشته باشم و نه چیزی برای خوردن .البته خدا را شکر از کنار رودخانه رد شدم و توانستم اب بخورم اما دل گشنه و پاهای خسته ام نیاز به مسیر کوتاه تر داشتند .در مسیر،خدا به من رحم کرد که الان زنده هستم و میتوانم داستانی را تعریف کنم .یک مار بزرگ سر راه من قرار گرفت .ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود اما میدانست هر حرکت اضافه میتواند اخرین حرکت من باشد پس بی حرکت ایستادم و صد هزار مرتبه شکر از خطر مار نجات یافتم .

وقتی به خانه خاله رسیدم تازه متوجه اشتباهم شدم. وقتی خاله به مادرم تلفن کرد تا خبر زنده بودن پسرش را بدهد متوجه شدم پدر و مادرم گمان کرده بودند من به سمت شهر میروم و مسیر امن خواهد بود و اتفاق خاصی برای من نمی افتد وقتی به خانه عمه ام زنگ زده بودند و متوجه نبود من شدند .نگرانی تمام وجود بنده های خدا را برداشته بود و احتمالا این تصور را داشتند که سبب مرگ فرزند خود شده اند .

در اخر اینجا هستم .پشت کوه .خانه خاله عزیزم .شب است و به این فکر میکنم که چرا اسم دیگری برای این روستا انتخاب نکردند .اینکه اسم اینجا پشت کوه باشد سبب میشود وقتی بچه های خاله ام به شهر بروند و خطای از ان ها سر بزند و یکی به انها بگوید" مگر از پشت کوه امدی ؟" با خود فکر کنند بله از پشت کوه امده ام و مگر این چیز بدی است؟

منشادِ دوست داشتنی من
منشادِ دوست داشتنی من


دوست داشتنیکوهاشتباهخطرداستان
برای رهایی از فکر کردن ، می نویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید