بعضی خاطرات هستند که انقدر عجیب هستند ، وقتی بهشون فکر میکنید انگار اصلا واقعی نبوده .انگار اون خاطره بخشی از تخیل شماست .درواقع اگه کسی نباشه که اون خاطره رو تایید کنه ،حتی خودتون هم قبول نمی کنید چیزی که توی ذهنتون هست واقعا اتفاق افتاده .از این خاطره ها داشتید ؟
چهارشنبه شب بود ،حدود ساعت 9 .البته دقیق ساعت رو به یاد ندارم .چیزی که بیشتر یادمه هواست .زمستون بود پس سرد بود .بارون زده بوده پس زمین ها خیس بودند .باد می ورزید و ما خوشحال بودیم .چون چهارشنبه بود .حالا چرا از اینکه چهارشنبه بود خوشحال بودیم برمیگشت به هفته های سخت مدرسه ،بهتره بگم هفته های که اون موقع یعنی وقتی سال نهم بودیم فکر میکردیم دیگه اخر سختیه.ما چهارشنبه های هفته های وحشتناک رو جشن میگرفتیم .اکثرا می رفتیم ایس یا ذرت مکزیکی میخوردیم ولی اگه هفته خیلی سخت بود یا مثل داستان امروز بعد امتحانای ترم بود پیتزا میخوردیم .
اون روز وقتی رسیدیم پیتزا فروشی مورد نظر یکم دیر شده بود و تقریبا که نه بهتره بگه دقیقا اخرین مشتری بودیم .از فضای اون فست فود که الان بسته شده فقط یکم تاریک و کوچیک تر از حالت عادی بود .با این ترس که شاید دیر باشه و دیگه قصد بستن مغازه رو داشته باشند رفتیم جلو که سفارش بدیم .خداروشکر سفارشمون قبول شد و رفتیم نشستیم .میخواستم بگم تقریبا اخرین مشتری چون وقتی رسیدیم یا اقا با پسرش منتظر غذاشون بودن که غذا رو ببرند و وقتی ما پشت اون میز بزرگ نشستیم ،اونا رفتند .
وقتی نشستیم و بالاخره این ارامش رو پیدا کردیم که غذا هست شروع کردیم از حرف زدن درباره مدرسه و بچه ها امتحانا و صد البته غیبت درباره معلم ها .داشتیم حرف میزدیم که توجهم به این جلب شد که غذا اومد . به جز اینکه وجود سیب زمینی و پیتزا روی میز حتمی بود دیگه یادم نیست چی سفارش داده بودیم .شروع کرده بودیم به خوردن و شاید حتی دیگه فراموش کرده بودیم کل سالن خالیه و فقط ما هستیم .
در نهایت چیزی که کل اون شب رو باحال کرد ، دختر صاحب مغازه بود. وقتی مشغول خوردن بودیم خانم صاحب مغازه اومد جلو و پرسید
"ببخشید دخترم میخواد کارتون ببینه امکانش هست پیش شما بشینه و براش کارتون بزارم "
با کمال میل پذیرفتیم و به ما این امتیاز داده شد که کارتون رو خودمون انتخاب کنیم و ما ترول ها رو دیدم و اون شب به یه شب بامزه و عجیب تبدیل شد .