مائده جون
مائده جون
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

تفاله چایی و پوست پرتقال

امروز ،یعنی امشب وقتی داشتم قسمت اول سریالِ "بگو که دوستم داری " رو میدیدم یک صدای آرام توی گوشم زمزمه کرد یه چیزی بنویس .

گاهی اوقات احساس میکنم ذهنم عین یه دفتر میشه .شروع میکنم توی صفحه های مختلفش نوشتن و بعد صفحه رو به حال خودش رها میکنم .جمله های کوتاه ی مینویسم و اونا ها رو توی دفتر ذهنم تنها میزارم .

مثل :

اگه بازیگر میشدم ...

کاشکی میشد رهبر ارکست بشم ...

صدای قطره های بارون رو چقدر دوست دارم...

و غیره ..

این جمله های کوتاه انقدر نوشته می شوند تا من و ذهنم به یک تفاهم برای نوشتن و ثبت یک داستان یا خاطره و یا حتی نقطه نظر برسیم .اکثر اوقات هم به نتیجه خاصی نمیرسیم و باهم تصمیم میگیریم بریم بخوابیم .

امروز وسط ظرف شستن و نگاه کردن به تفاله های چایی مهمونی و پوست پرتقالی که خواهرم تیکه تیکه و ریز ریز کرده بود با مغزم به این نتیجه رسیدیم که اینجا داستانی رو که برای همه تعریف کردیم بگیم .اما داستان رو از دیدگاهی بگیم که جرعت نکردیم برای کسی تعریف کنیم .

چرا ؟

چون اگه بهش اشاره کنی ،میتونی ازش بگذری .

پس اگه دارید میخونید بزارید از اینجا شروع کنم که من دانشجو هستم .

دانشجوی رشته ی زیبای کامپیوتر .رشته ای که اندازه ی یه ازدواج اجباری باهاش کلنجار میرم، دعوا میکنم و دلم میخواد ازش جدا بشم .اما به دلایل زیادی فعلا درکنارش موندم و چون قراره اینجا چیز های رو بگم که جای دیگه نمیگم .کم کم‌داره از این ازدواج اجباری خوشم میاد .درسته و کاملا درسته که هنوز با خودم میگم تاریخ، علوم تربیتی ،یا گردشگری باید بخونم اما بعضی لحظه ها حس میکنم دوستش دارم یا حداقل کمتر ازش بدم میاد .

من دانشجوی یه دانشکده ی مجازی هستم ،که خلاصه بخوام براتون بگم یعنی به صورت مجازی درس میخونم و حضوری امتحان میدم .وقتی دانشجوی مجازی باشی .یعنی تقریبا همه چیز به شکل مجازی برات وجود داره و یکی از اون چیز ها برای من دوست مجازی بود .یا بهتر بگم هم دانشگاهی مجازی . میخوام سری برم سر اصل مطلب پس بگذریم که چجوری با این دوستا های مجازی دوست شدیم یا چجوری با این دوست مجازی به خصوص دوست شدم .بریم سر جای که بعد سه سال مجازی بودن و بعد از یک سال دوست بودن و حرف زدن و بعد چند ماه اعتراف به اینکه ازش خوشم میاد و بعد از دو هفته حرف نزدن دیدمش .

بزارید بهتون بگم که من توی ارتباط اول با همه یه ادم مزخرف هستم ولی اگه اون ادم جنس مخالف باشه ،دیگه نگم براتون که عجیب تر از خودم نیست .ادمی رو که میشد با اسم دوست صداش کرد رو بدون نگاه کردن رد کردم و بعد چون مجبور شدم بهش سلام کردم و در جواب تک تک حرف هاش" بله درست اها"بهش تحویل دادم.

اینا چیز های نبود که میخواستم بگم .اینا رو برای دوست هام تعریف کردم .چیز های مثل اره براش بستنی خریدن و نخورد .بعدش بستنی دومی رو که بهش بدهکار بودم نتونست بگیره .پشت سرش حرف زدم که ادایی و فیسی هست و من اصلا دوستش نیستم و بعد ازش بخاطر حرفی که زدم عذرخواهی کردم .

چیزی که میخواستم بگم اینه که با اینکه ندیده به قولی روش کراش زدم و به نظرم عجیب بود .و با اینکه همه کلی گفتن چقدر ادم جالبی نیست ،نسبت به احساسی ‌ه بهش داشتم پشیمون نیستم .درسته .قراره نیست هیج اتفاق خاصی بین ماا بیوفته دیگه .احتمالا دیگه اصلا باهام حرف نزنه .اما پشیمون نیستم با اینکه قراره فراموشش کنم .اما پشیمون نیستم .تجربه ی خوبی بود.


.

.

پ.ن

از نوشته های عالیم نیست .اما بعضی چیز ها رو فقط باید نوشت .




کوتاه نوشتهدانشگاهمدرسهدوستداستان
برای رهایی از فکر کردن ، می نویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید