پشت در کلاس ایستاده و منتظر بودم .کلاس ویالون یکی از تلاش های ناکام من برای پیدا کردن علاقه بود .ویالون رو بخاطر صداش دوست داشتم .حتی اون صدای خش خشی که همه ازش متنفر بودن و میگفتن تو قراره ازش بیزار بشی هم برای من جالب بود .نمیتونم بگم قشنگ بود اما اینکا بتونی اون صدا رو به چیزی دلنواز تبدیل کنی واقعا برام جالب بود .
اره خلاصه کنم تا به اصل ماجرا نزدک تر بشیم ،البته اصل مطلب چیز خاصی نداره پس بزارید توی شاخه و برگ ها بمونیم .پشت در کلاس چیز های مختلفی بود .تبل های سفالی شکلی که خراب بودن و نقاشی ها و عکس ها از خواننده ها .همین جوری به همه چیز اتاق نگاه میکردم که یهو صدایی آشنا به گوشم خورد .اینکه ملودی اهنگ ها برام آشنا باشه و یادم نیاد که اینو کجا شنیدم خیلی عادیه. همیشه خدا باید بگردم و بگردم تا بفهمم که فلان اهنگ رو کجا شنیده بودم .صدا به شدت دلنشین و آشنا بود و نزدیک بود تموم بشه ،خیلی زیبا بود .یه لحظه به اوجش رسید و یادم اومد کجا شنیده بودم و توی هموک یه لحظه دلم میخواست در بزنم و بگم ببخشید میتونم شماره ی شما رو داشته باشم ؟
اهنگی که میزد یه اهنگ از گروهه متالیکا و یه اهنگ معروف از این گروه بود .میگفتن خواننده قسمت اول اهنگ رو وقتی داشته با دوست دخترش حرف میزده .
"خیلی نزدیکی ،مهم نیست چقدر دور باشی "
شاید بخاطر وجود یه حس واقعی پشت اهنگه که هر بار میشنوم عشق سراسر وجودم رو فرامیگیره .حقیقتا نمیدونم عشق چه جور حسی هست ولی میدونم اگه یه روز تجربش کنم یاد این اهنگ میوفتم .
داشتم میگفتم که فردِ داخل اتاق داشت اهنگ میزد و من این بیرون میخواستم به گونه ایی اقدام کنم و مخش رو بزنم .البته که همیشه ترس عجیبی نسبت به ادم های هنرمند داشتم .نه اینکه از خودشون بترسم .از عاشق شدن نسبت بهشون میترسم .چرا ؟چون با هنر های که دارن میتونند خیلی خوب مغز شما رو گول بزنند و شما رو عاشق کنند ولی بخش منطقی و بد پرورش یافته ی من نمیتونه بپذیره که هنر چطور میخواد خرج خانواده رو تعمین کنه ؟ به این تفکر نه تنها افتخار نمیکنم حتی نسبت بهش شرمسارم ولی خب هنر میتونه سخت باشه.
اهنگ تموم شد و فرد شروع کرد به زدن اهنگ بعدی .داشتم میمردم تا در را باز کنم ببینم چه جور ادمی داخله.پشت در منتظر بودم مثل بقیه قسمت های زندگیم. فقط ذوق الکی داشتم ،هیجان الکی و ابکی و هیچ کاری انجام نمیدادم تا اینکه فرصتم از دست رفت .استاد من بیرون اومد و من مجبور شدم برم سر کلاس خودم .البته ،وقتی استاد از کلاس بیرون اومد رفت به سمت دری که صدا های خوب ازش بیرون می اومد .در رو باز کرد و یه لحظه تونستم نمای صاحب گیتار رو ببنینم .با خودم فکر کردم .نکنه تمام فرصت های زندگی رو مثل این از دست داده باشی .تمام هیجان ها ذوق کردن ها رو سر یه چیزی یه فکری رها کرده باشی و چیزی که خیلی خوب بوده باشه رو از دست داده باشی .شاید .احتمالا .