مائده جون
مائده جون
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

داستان مگس

میرفت عقب و محکم خودشو میکوبوند به شیشه .تمام نیم ساعتی که من اونجا نشسته بودم و کتاب میخوندم اون داشت خودش رو عذاب میداد . پنجره رو باز کردم و رفتم چایی خوردم با بیسکویت، بعد شروع کردم به انجام کار های روی هم جمع شده ،وقتی برگشتم و دوباره روی مبل رو به روی پنجره نشستم تا از منظره زیبا لذت ببرم یک دفعه متوجه شدم اون هنوز اونجا بود و خودش رو به پنجره می کوبید .و خودش رو برای فرار عذاب میداد .

باعث شد یاد زمانی بیافتم که حالم خوب نبود .خودم رو که به یاد اوردم فهمیدم چقدر شبیه این مگسه بودم. و شاید هنوز هم بعضی روز ها تبدیل به مگس بشم

شما هم تا حالا مگس شدید ؟


زندگیخستگیمسیرراه
برای رهایی از فکر کردن ، می نویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید