خب همیشه یه سری ایده به سرم میرسه برای نوشتن.با دیدن ادم ها دلم میخواد داستان عاشقانه بنویسم . با دیدن دعوا ها گریه ها و غیره و غیره ایده ها به سراغم میاد .کم پیش اومده اما داستانی بیشتر از یه فصل جلو بره .با این حال گفتم از این به بعد اگه چیزی به سراغم اومد اینجا هم ثبتش کنم حیف نشه.
پارک من
تابستون که میشد ،یعنی دقیقا روزی که می گفتن برید خونه دیگه آزادید و سه ماه خبری از مدرسه نیست کل ظهر رو صبر می کردیم تا شب بشه و بی هیچ ترسی از مشق های نوشته نشده بازی میکردیم. بدون اینکه خسته بشیم بازی میکردیم ،تا وقتی صدامون نمی کردن پایان برامون معنی نداشت.
بچه که بودیم زیبای ها رو نمی دیدم فقط بازی بود و بازی .اما حالا وقتی باد از راه میرسه و از لای برگ های درخت ها رد میشه، وقتی گل های روی زمین چمن به رقص در میان ،وقتی باد نگاهم رو به سمت ابر ها می بره دلم میخواد....نه هیچ چیزی نیست که دلم بخواد. فقط دیدنش زیباست.چقدر حیف که یه زندگی زمان برد تا بفهمم همش نباید از زندگی چیزی خواست یه جای باید از بسته های سفارشی که رسیدن لذت ببریم.متاسفانه دقیقا و دقیقا لحظه ی که مردم فهمیدم .
بله مردم و اینجا هم پارک منه .