مائده جون
مائده جون
خواندن ۴ دقیقه·۲ ماه پیش

عشق زنده است

بخش اول

واقعی

وقتی یه مکانی بیش از اندازه شلوغ میشه دلم میخواهد فرار کنم .یه کنج گرم و نرم برای خودم پیدا کنم و ساعت ها رو برای خودم بگذرونم اما اگه نتونم کنج رو داشته باشم تمایل دارم از شلوغی فاصله بگیرم .یه جای دور بشینم که کسی منو نبینه یا حداقل مورد توجه جمع نباشه .با این حال عمو منو صدا زد .

کنارش نشستم .قلبم شروع به تپش کرد چون تاحالا کسی منو صدا نزده بود تا به صورت خصوصی باهام صحبت کنه.نشستم و تلاش کردم آروم باشم .از دم و باز دم کمک گرفتم تا حداقل به شکل مسخره ای برای یه صدا زدن عادی وسط اتاق پهن نشم .توی افکارم برای اروم کردن خودم دنبال سناریو های بودم که پیش بینی کنم چه اتفاقی قرار بیوفته .یکی از سناریو ها مربوط به ازدواج بود .اینکه عمو منو صدا زده تا بهم بگه برام خاستگار پیدا کرده و ایا من موافق هستم یا نه .یه لبخند مسخره روی صورتم نشسته بود ،عمو شروع کرد :

"ببین دخترم ازدواج‌مسئله ای که برای همه هست .نباید ازش فرار کرد ."

با خودم گفتم بله خودشه .خودشه .همون موضوعی که فکر میکردم .حالا قلبم تند تر میزد .اماده ازدواج بودم ؟ایا دلم میخواست با کسی که عمو معرفی میکنه آشنا بشم؟هزارتا سوال توی ذهنم میپیچید و برای هیچ کدوم جوابی نداشتم .سوال ها هی بیشتر میشد ولی جوابی وجود نداشت . سری تکون دادم و کلمه های مثله درسته رو از وجودم بیرون فرستادم .عمو ادامه داد:

"بله میدونی دیگه ،ادم نباید تنها باشه توی زندگی .تنهایی سخته ."

دوست داشتم بگم بله عمو ،میدونم .چه جورم میدونم که تنهایی سخته .دلم میخواست بگم ولی عمو تو میدونی ؟تو میدونی شب ها رو به صفحه نگاه کردن و منتظر بودن یعنی چی ؟میدونی حرف توی گلوت گیر کنه و نتونی چیزی بگی یعنی چی ؟ میدونی حس مزخرف حسادت که از دیدن افرادی که دست در دست هم خوشحالن به سراغت میدونی یعنی چی ؟ عمو میدونی ؟میدونی تنهای چیه ؟دلم میخواست حرف بزنم اما میدونستم هر کلمه که اشتباه از دهنم خارج بشه یه مسیر طولانی از توجه بی دلیل و صحبت های الکی رو در پیش داره ،پس فقط سر تکون دادم و گفتم "درست میگید ،درسته ."

عمو حالا که حس میکرد میتونه باهام حرف بزنه باز هم ادامه داد .اما کاشکی ادامه نمیداد .کاشکی من چیزی گفته بودم که مسیر صحبتش رو عوض میکردم .کاشکی اون جمله رو نمیشنیدم تا ذهنم برای ماه ها درگیر بشه .کاشکی اون جمله رو نمیشنیدم تا خاطرات به سمتم حمله کنند .

"ولی عاشق نشو "

بی اختیار خندم گرفت .حقیقت ماجرا اینه که حتی وقتی این جمله رو اینجا مینویسم خندم میگیره . عاشق نشو. یاداوری این جمله وقتی توی کافه نشسته باشی و دور تا دورت رو عشق گرفته باشه سخته .ادم ها بی صبرانه دنبال عشق میگردن .از بچگی شروع میشه .از همون لحظه اول ما دنبال عشقیم .جاهای مختلف رو میگردیم تا پیداش کنیم .بار ها موفق میشیم اما عشق مصل آتیش میمونه تا یه زمانی روشنه و بعد خاموش میشه ،ما مجبوریم یه آتیش دیگه پیدا کنیم تا ما رو گرم کنه .بعضی از این آتیش ها قوی هستن و موندگارتر .بعضی هاشون سریع میسوزن و خاموش میشین ولی عجیب گرمن .اونقدر گرم که زمان میبره تا یه آتیش دیگه پیدا کنیم .حقیقتا ما بدون عشق زنده نمی مونیم .قلب هامون از سرما یخ میزنه و درحالی که زنده هستیم میمیریم .حالا عمو توی چشم های من نگاه میکنه و فرمان میده دنبال این آتیش نرو ،با این آتیش بازی نکن . با چیز های که گفتم شاید فکر کنید میخواستم به عمو بگم "من دنبال عشق میگردم چون میخواهم زنده بمونم و به این جرقه نیاز دارم "،نه من دلم میخواست به عمو بگم "شاید درست میگید عموجان ،ولی دیره."

توی مسیر کافه از کنار ساختمونی رد شدم که دومین بار و چهارمین بار دیدمش .کلا چهار بار دیدمش ،سه بار باهاش رو در رو شدم .شاید به همین دلیله که از نظرم احمقانه میاد که عشق صداش کنم اما هر بار که خاطراتم رو مرور میکنم متوجه این عشق احمقانه میشم .خوبیه عشق میدونید چیه ؟ خوب یا بد ،مال شماست .بقیه نمیتونند حسی که شما داشتید رو داشته باشند .درست مثل اثر انگشت خاص به شماست .شاید درک کنند که چجور احساسی رو داشتید اما باز هم چیزی که شما تجربه کردید خاص به خود شما میمونه . عشق احمقانه من با اینکه قلبم رو به درد میاره اما باعث میشه یه حسی داشته باشم .باعث میشه یه جرقه توی قلبم زده بشه و یه اتیشی روشن بشه .

وقتی به کتابخونه ،همون ساختمونی که دیدمش فکر میکنم ،سنگ ها به سمت اتیش قلبم پرت میشن . سنگ اتیش رو سریع خاموش نمیکنه اما بالاخره خاموشش میکنه .خودم رو میبینم.جاهای که ایستاده بودم و بهش فکر میکردم خودم رو میبینم و به خودم‌میگم "دختره طفلکی ‌،چقدر دوستش داشتی ."

وقتی عمو گفت عاشق نشو ،با خودم گفتم دیره خیلی دیره ،قلبم رو پیش کسی گذاشتم که فقط حس تاسف به من داشت ولی با این حال من متاسف نیستم .با این حال که هر بار فکر کردن بهش قلبم رو به درد میاره متاسف نیستم .چیزی رو تجربه کردم .حسی داشتم و آتیشی و به اشتباه روشن شد ولی حداقل الان میدونم عشق واقعیه.




عشقخواستگارکتابخونه
برای رهایی از فکر کردن ، می نویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید