فکر میکردم کاکتوس ها با اب نیاز نداره و به زیبایی و بدون کمترین رسیدگی سبز می مونند اما کاکاتوس ها هم به محبت نیاز دارن کاکتوس ها هم خشک میشن .
منتظر بهار بودیم اما زمستون داره میگه قصد رفتن نداره .دلش میخواد بیشتر بمونه.مهناز اروم به سمت ارم در حال حرکته .رد شدن از این خیابون براش لذت بخشه .نمیشه گفت خاطرات باعث میشن همچین حسی داشته باشه ،اینجا قدم زدن فقط حالش رو خوب میکنه .اسمون و درخت ها باعث میشند که برای چند دقیقه به چیزی فکر نکنه .به هرچیزی ،حتی محمد .حقیقت اینه که مغزش از فکر کردن به اون، دقیق تر بخوام بگم از فکر کردن به لبخند اون لذت میبره .اما وقتی اینجا قدم میزنه مغزش خاموش میشه .وقتی پاییز هست از پا گذاشتن روی برگ ها شنیدن صدای خش خش اون ها لذت میبره و بهاره از نگاه کردن به گل های باغ ارم از دور .تابستون و زمستون و رو خیلی دوست نداره اما اینجا وقتی هوا گرمه باز هم به گرمی هوا فکر میکنه و وقتی سرده به سردی هوا .برای ساعتی، قدم زدن باعث میشه به زندگی نگاه کنه .
به سر میدون میرسه .محمد روی صندلی نشسته و سرش تو گوشیه .محمد از دسته ادم های ساکت بی صدا و بی حاشیه است .حتی اشنا شدنش با مهناز هم کار خود مهناز بود .مهناز بود که اولین قدم ها رو برداشت .خیلی از اولین قدم ها . محمد از ارم خوشش میاد .نه بخاطر ارامشش بخاطر شلوغی که پشت ارامش پنهان شده .از شلوغی خوشش میاد .از مهناز بخاطر شلوغ بودن پنهانش خوشش میاد .شلوغ بودنی که انگار برای اونه .
مهناز خودش رو به محمد میرسونه و دستش رو میگیره گرفتن دستش بهش حس مالکیت میده . بعد از صحبت های کوتاهشون به سمت کافه قدم میزنن. از کنار خونه های خوشگل یا بهتر بگیم مجلل ارم که رد میشند مهناز با خودش فکر میکنه .داشتن محمد برام مثل داشتن یکی از خونه هاست .البته اگه محمد چیزی نمیگفت ،هیچ وقت نمیفهمید حرفش رو با صدای بلند به زبون اورده .