مائده جون
مائده جون
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

نفرین ظرفشویی

وقتی به حجم ظرف های نشسته نگاه می کنم دلم میخواد گریه کنم ،با خودم فکر می کنم چند روزه که ظرف نشستم که این حجم روی هم شده و بعد با چشم هام دنبال اولین ظرف میگردم و فکر میکنم حدودا سه روز پیش چی خوردم . در نهایت خستگی و درماندگی آستین هام رو بالا می زنم و شروع میکنم به کف زدن به ظرف های کثیف .یادم میاد سه روز پیش ناهار خورست سبزی خوردم ،انقدر عصبی بودم که با خودم گفتم چی میشه ظرف های ناهار رو شام بشورم ،بعد ظرف ها رو که شامل ظرف خورشت ،ظرف پلو ،قاشق و چنگال و دوتا قابلمه برای خورشت و پلو بود رو اونجا ول کردم و رفتم خوابیدم .نزدیک های عصر با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم ،مریم بود.میدونستم میخواد چی بگه میدونستم میخواد از خوبی ها بدی های خوابگاهی شدنش اون سر دنیا برام حرف بزنه و من اخرین چیزی که عصبانیتم نیاز داشت یه تماس تصویری بود ،پس تصمیم گرفتم به یه دوست مزخرف تبدیل بشم و گوشی رو قطع کردم .اون روز عصر روی مبل مچاله شدم و به تمام دلیل دعوام با حمید فکر کردم .اول خودم رو مقصر میدونستم ولی بعد بیشتر دنبال پیدا کردن شروع دعوا بودم .

میشه لطفا وقتی از اداره برمیگردی همه خونه رو بهم نریزی

اره ، شروعش جای بود که فقط ازش خواسته بودم جورابش رو بزاره گوشه اتاق ،شلوارش رو بزنه به چوب لباسی پشت در و کتش رو روی مبل پرت نکنه .این شروع بود و بعد دعوا الکی بزرگ و بزرگ تر شده بود و در نهایت حمید گفت

دیگه نمی تونم یا من میرم یا تو برو

بعد هر دو نگاهی بهم کردیم و خونه رو ترک کرد.شب که شد هم برنگشت پس بهش پیام دادم کجایی؟ .ما هر دو اینجا غریبه بودیم.

از چشم هام مثل شیر اب ظرف شویی اشک می ریخت پایین اما میدونید مهم نبود ،چرا شیر اب باید تنها گریه میکرد میتونستم همراهیش کنم پس به ظرف شستن و گریه کردن ادامه دادم.

اون شب شام نون ماست خوردم ،پس ظرف زیادی کثیف نشده بود و تصمیم گرفتم همش رو فردا بشورم ،پس دوباره خوابیدم.فردا صبح دوباره با صدای گوشی بیدار شدم ،این بار حمید بود . رفته بود شهر خودشون پیش مامانش اینا و گفته بود معلوم نیست کی برمیگرده .حالا بیشتر عصبی شده بودم ،حتی بیشتر از دیروز .همیشه عادت داشت بدون من تصمیم بگیره .درسته ما دعوا کردیم ولی ما اینجا به جز هم کسی رو نداریم اون نمی تونست بدون اینکه بهم بگه شهر رو ترک کنه ، البته اون روز بهم ثابت شده بود که میتونه انگار .

کل دیروز به حرف هامون فکر کردم و در نهایت اروم شدم ، شاید چون چاره ی دیگه ی نبود .کل دیروز خوردم خوردم و کل خونه رو بهم ریختم و بعد با ارامش خوابیدم .

الان شبه ، ظرف ها تقریبا تموم شدن و عجیب حس ارامش دارم .حمید صبح برگشت . هیچی نگفت و هیچی نگفتم ،فقط بغلش کردم .دوستش داشتم و دوستم داشت .بعد حرف زدیم ،اینبار بی عوا .

بیا این ظرفه رو از تو اتاق پیدا کردم .حمید میخنده و میگه میدونی که تو الان پای ظرف شویی هستی و دچار نفرین ظرف شویی شدی کارت سریع تموم نشه تا ابد اینجا میمونی .



داستاندعواظرف شستن
برای رهایی از فکر کردن ، می نویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید