یه دیالوگی هست تو فیلم "شب های روشن" که میگه:
"روزها فکر کردن فایده نداره. صدا و نور و شلوغی، مزاحمِ خیالبافیِ آدمه.
باید صبر کرد تا شب بشه..."
بیراه هم نمیگفت🌛 و چقدر امشب دلم میخواست دوباره این فیلم رو ببینم، شایدم در آینده تو پستا تحلیل و معرفیشو بذارم.
الان دقیقا دارم به دیالوگ استاد در فیلم فکر میکنم:من از مردم همین شهرم، همه آدمهای این شهرم دوست دارم، چون تقریبا هیچ کدومشون رو نمیشناسم.. از آدمهای بزرگ مجسمه ساختیم و دورش نرده کشیدیم، اگر کسی حرف این مجسمه ها رو باور کنه، باید بین خودش و مردم نرده بکشه. من این حرفهارو باور کردم، اصلا باور کردنی هست؟! توانا بود هرکه دانا بود؟ واقعا؟!
من با اینها غریبم، با مجسمه آدمها، با آدمهای مجسمه...
اینجا نمیشه به کسی نزدیک شد. آدمها از دور دوست داشتنی ترن. شاید میترسم! شاید خیالاتی ام و میترسم با پیدا کردن دوست، مجبور شم از خیالبافی دست بردارم. اما اگر دو نفر به قیمت دوستی مجبور بشن تا اخر عمر به هم دروغ بگن، بهتره تنهایی بشینن و به چیزایی فکر کنن که دوست دارن....
و آره باید صبر کرد تا شب بشه، قلم روان تر بنویسه، هرچند که این روزها افکارم اونقدر به هم پیچیدن که نوشته هامم شبیه سیاه مشق مکتب خونه هاست!
یادمه یه دوره به مراحل استانی انشا و نویسندگی مسابقه خوارزمی راه پیدا کردم، خوب مینوشتم، قلمم جون داشت، انگیزه میداد به دستام برای نوشتن بیشتر...یادمه تو مرحله آخر به جای من یه دختر خانوم عزیزی رو منتخب کردن، متنش انسجام لازم رو نداشت و حسابی ناراحت بودم که چرا من نه؟ حتی یکی از داورا معلم ادبیات خودم بود:) تهش تو مدرسه بهم گفت پدر اون دختر مسئول یکی از بخشای مهم ادارس...تو دلم گفتم ای بابا اینجام بند پ؟و بعد یکم فکر کردم دیدم تو کشوری که سر نذری گرفتن آشنا نیازه، چه انتظاری از مسابقه؟ دروغ چرا؟ ازونجا به بعد نتونستم خیلی قلمم رو پویا نگه دارم، شبیه نوازنده ای شده بودم که سازشو ازش گرفتن...دلم میخواست برم تا آخر قضیه رو پیگیری کنم ولی خب میدونی؟
گفت:"بايد حد زند هشيار مردم مست را " گفت:"هشياري بيار،اينجا كسي هشيار نيست "
اما خب گاهی سعی میکنم بنویسم، ولی نه در حد یک نویسنده، الان در حد هموننوازنده بی ساز یا شایدم نویسنده ای که دفتر اصلیشو گم کرده، نمیدونم...
داشتم از شبهای روشن میگفتم، تو زندگیم شب های روشن، شبایین که انگیزم برای کار و فعالیت و درس بی نهایت زیاده.امشبم ازون شبا بود، برناممو ویرایش کردم، کتابمو خوندم، آهنگای موردعلاقمو گوش دادم و یک قسمت ازسریال درچشم باد رو دیدم، فکر میکنم دهمین باری باشه که دارم این سریالو میبینم، شگفتا که هربار جدیده برام🤌🏻
خب چی بهتر ازین؟
کاش همه شبا، شبای روشن باشن.کاش عین یه نوازنده بی ساز نباشم، کاش بتونم عین قبل بنویسم و کاش شیش ماه دیگه جای شمردن و حساب کردن تستای باقی مونده ریاضی و شیمی، بیام اینجا بنویسم: بنویسید و بگویید که بخوانند:تلاش های واقعی همیشه جواب میدهند✨
شبتون روشن...