شازده کوچولوی من سلام.
قرار نبود به این زودیا برات بنویسم. یعنی میخاستم صبر کنم تا پنجم مهر بشه و برات از پنج سالگی نبودت بنویسم...بنویسم اینروزا کمتر یادت میفتم و این باعث میشه خیلی بیشتر زندگی کنم.
بنویسم برگشتم خوابگاه دانشگاه و این موقعیت هزار برابر بهتر از اون کوفتیه که داخلش بودم.
بنویسم از تو فقط یه روز شمار مونده برام تا یادم بیاد یه نفر هست که من خیلی وقته فراموشش کردم.
بگذریم...نشد و دوباره نوشتم.
اها بزار از خودم برات بگم.
درست یه هفته است که به ازمایشگاه اضافه شدم. اینجا اینقدر شلوغه که هیچ کس روش نمیشه خودشو بیکار نشون بده. خیلی ام سرده ولی هیچکس نمیره کولر رو خاموش کنه. حدود هفتا پسر و دو تا دختر هستیم و این باعث میشه همه کنار هم دور یه میز بشینیم و کار کنیم...اینقدر نزدیک که دو تا بغل دستیم الان راحت میتونن بخونن چی ازشون تو ویرگول مینویسم.
راستی گفتم دو تا دختر...فکر کنم بدونی چقدر خوشحالم که تنها نیستم. ولی حدس بزن دومی کیه؟ فکر نکنم گذشته رو به خاطر بیاری پس بزار خودم برات بگم. یادته یه دختر سال بالایی بود که جزوه الک صنعتی شو برای هردومون کپی گرفتی؟
.....
یادت نیومد؟
همون دختره که میگفت شما دوتا که همیشه پیش همید یه دونه بیشتر کپی نکنید؟
اها یادت اومد؟
همون:) حالا حدس بزن اولین برخوردش چی بود؟ تو چرا ایرانی ما فکر میکردیم توام رفتی با خ.
دیدی گفتم... فراموشت کرده بودم ولی امروز صبح یهو یادت افتادم...همین.
نمیدونم چند درصد احتمال داره اینجا و اینجوری یه آشنا ببینم و از اون بدتر چقدر احتمال داره تو رو یادش بیاد.
گفت فکر نمیکرده جدا شده باشیم وگرنه نمیپرسیده... ولی دلم یه جوری شد. پنج سال گذشته ولی هنوزم ادما منو کنار تو میبینن و به روم میزنن که نیستی. میترسم بقیه بچه های ازمایشگاه از این راز خبردار بشن که یه روزی تو وجود داشتی.
شاید ناراحتم شایدم دلگیر...راستی دارم فکر میکنم هر جور شده دیگه باش حرف نزنم:(
1403/06/25