real mahan
real mahan
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

چهارسالگی

بیا و برایم داستانی تعریف کن... داستانی که نقش اول آن دخترکی شبیه به من باشد.

داستانی که از دوست داشتنمان شروع و با عادت کردنمان کامل شود...از علاقه ای بگو که از سرمان هم زیاد تر بود ولی انقدری کافی نبود که ماندگار شود... از زور زدن هایمان بنویس که به هیچ جایی نرسید و به اشتباهی که هر دو انجام دادیم برای از دست دادن یکدیگر. از زمانه بگو که زورش بر دوست داشتمان چربید و از دوری که هیچوقت تمام شدنی نیست.

بگذار خواننده داستان زردی باشیم که هر دو خالق آن بودیم...... از شک و تردید ها بنویس و بگذار تا اخر داستان هیچوقت از هم متنفر نمانیم.

میدانم نوشتن این داستان چهارسال زمان میبرد ولی بگذار برخلاف انتظار اخرش همین نرسیدن باشد...بگذار تنها عنصر دست نخورده داستان خودمان باشیم، حتی اگر همه چیز حتی عشق فراموش شده باشد...بگذار هنوز هم ادامه دهیم و تنها به خاطرات دلخوش باشیم...بگذار هنوز هم امیدوار باشیم حتی اگر زمان برای هرچیزی دیر شده باشد.

حالا که داستان تمام شده میخواهم دو فنجان چای بریزم. دوست دارم چشم هایم را ببندم و تمام روزهای سختی که گذشت را اینبار زبان تو بشنوم. حالا که ارام شده ام...حالا که ارام شده ای...میخواهم همه چیز را دوباره قبول کنم.

امروز درست چهارسال از نبودنت گذشت و دیگر نه دلتنگی به کارم می اید و نه عادت ... تنها پذیرفته ام که اخر داستان هیچوقت عوض نمیشود و با این حال از همیشه راضی ترم

داستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید