زمین، همان زمین همیشگی نبود. مجید تمام روزهای خدمتش را روی این زمین راه رفته بود. میدانست از کدام کوچه میتوان رفت تا به خیابان اصلی رسید، توی ترافیک نماند و غیبت نخورد. اما حالا، اینجا شبیه به هیچ زمین آشنایی نبود. اینجا بوی بَم نمیداد. بوی رطبهای پخته شده در آفتاب تابستان. اینجا خودِ خودِ جهنم بود. هر چه را به دستانش میسپرد، رها میشد. زمین همه چیز را پایین میکشید.
اطرافش را نگاه کرد تا شاید دیواری، خانه نصفه ماندهای، درختی، چیزی که بشود با آن تکیه داد، نیفتاد و یک دل سیر گریه کرد را ببیند. اما افق دستانش را تا بیکران باز کرده بود. میخواست همه چیز را ببلعد. تا آن ته دنیا را میشد دید. فروریخته و هم آغوش با بوی مرگ. کمی ایستاد. خواست نفس بکشد. هوا هم نبود. چیزی انگار گندیده بود. چیزی شبیه گوشت چند روز مانده زیر آوار و آفتاب. به سرفه افتاد. یادش آمد بطری آبی را به همراه داشت، کجا بود بطری؟ هر چه فکر کرد چیزی بهخاطرش نرسید. نشست.
زمین زیر پایش تکان میخورد. دیگر نمیترسید. زندگی باید همان جا تمام میشد. لحظهای از نظرش گذشت «مامان گفته بود نرو» و بعد با اطمینان گفت «اون که مامان نیست» و باز تکرار کرد «مامانه ولی مثل مامانهای دیگه نیست». کابوس بود. از آن کابوسهایی که یا با افتادن از بلندی تمام میشدند یا با خفه شدن. مجید اینها را خوب میدانست. او همیشه در خوابهایش گوشهای گیر افتاده بود، زمین زیر پایش خالی شده بود و با فریاد تا قعر جهنم رفته بود. آن پایین، آنجا که صدا به صدا نمیرسد، آنجا که هر چه فریاد میزنی، دهانت بستهتر میشود، مردم شبیه به زندگی روی زمین نبودند.
سرش را محکم تکان داد. الان وقت فکر کردن به کابوسها و خوابها نبود. الان باید هشیار بود. باید امید داشت، باید به مردم کمک کرد. باید دست مردم را گرفت آنها را راه برد. تمام حرفهای راهنما را زیر لب زمزمه میکرد و دلش میخواست بلند فریاد بزند «نمیتونم». این لباس را چرا پوشیده بود! هیچکس با لباس سربازی به یاری مردم زلزلهزده نمیرود که! آن هم کسی که سربازیاش تمام شده. یادش آمد. نرگس گفته بود. «هیچوقت نذاشتی من ببینم با اون لباسها چطور میشی» و حالا با این لباسها آمده بود تا نرگس او را ببیند. اما دیر آمده بود. مثل همیشه که تا برسد ته پارک، بستنیها آب شده بودند و اخمهای نرگس جذابتر. «تو اگر نترسی، همون اول پارک میشینیم، بستیها دیر آب میشن، پنج دقیقه هم پنج دقیقهاس خوب». همیشه با زبان بیزبانی، با خنده و سرخوشی، به نرگس مو مشکیاش میفهماند که دیر آمدنهای او را تحمل کند و نرگس راهی جز خندیدن به این ادا و اطوارها پیدا نمیکرد.
آرام خندید، میان اینهمه دلهره و خستگی، حداقل او را دید که با خانوادهاش از این شهر میرفتند. نیت کرده بود اولین فرصت نماز شکر بخواند. دورتر از او کسی فریاد زد «کمک، یکی بیاد کمک». باز کسی را از زیر آوارها پیدا کرده بودند. کمی تعلل کرد. کسی نیامد. انگار تنها او مانده بود میان این حجم از دیوارهای فروریخته. بلند شد. جهت صدا را پیدا کرد. مردی روی چیزی خم شده بود. بالا و پایین میرفت. نزدیکتر که شد فهمید مرد نفسش را به دختر مو طلایی تقسیم میکرد که انگار جان نداشت. «دیدم، دیدم به خدا، تکون میخورد. دیدم» مرد این را گفت و از جا بلند شد. منتظر بود تا مجید کاری بکند.
یادش آمد وقتی چشمهایش را باز کرد، زنی داشت روی قفسه سینهاش را فشار میداد. زنی که بعدها مادرش شد. مادری که او را از قعرِ جهنمِ رودبار بالا کشید و به زندگی روی زمین برگرداند. گفته بود «نرو. بذار من بازنشسته بشم، با گل و شیرینی مستقیم میریم پیش باباش». اما مجید طاقت نکرده بود. همان کار را کرد. او دستش را بالا و پایین میکرد و میشمرد. مرد نفسهایش را به دختر حواله میکرد. چشمهای دختر که باز شد، هر سه با هم گریه کردند.