MaHasta Rad1991
MaHasta Rad1991
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

داهول

چهارپایه را کنار پنجره گذاشت و بالا رفت. مرد از دور پیدا بود. شانه­هایش زیر رگبار بی­وقفه باران می­لرزیدند و لباسهای مُندرس­اش در هجوم باد می­رقصیدند، اما همیشه ایستاده بود. کلاهی به سر و پیراهن سفید به تن داشت. گویا پسرک شیطانی بود که پیراهن پدرش را به تن کرده باشد. به زور می­شد دو انگشتش را زیرچین­های آستین دید.

انگار عصا قورت داده بود. شاید تنها زمانی کمر خم کرده بود که می­خواستند ساقه­های گندم را به جای گیسوان زرتاز بر سرش بگذارند. شلوار رنگ و رفته عدسی رنگش به زور یک ریسمان به کمرش بند بود. هر زمان که با خانواده به مزرعه پدر بزرگ می­رفتند، مردمک چشم رها بر پیکر قناس این موجود عجیب و پُر هیبت قفل می­شد. آنقدر دیدن این مرد رها را به شوق می آورد که همیشه دوست داشت جلو برود و اسم او را بپرسد. اما حسی در درونش، فقط به او این اجازه را می­داد که از پشت پنجره آن هم به کمک چهار پایه و بالشت به نظاره این مرد سفید پوش بنشیند.

هر زمان که تمام خانواده به مزرعه می­رفتند تا رنگ­های رنگین کمان را بشمارند و کنار باغ باران خورده پدر بزرگ پیک نیکی بر پا کنند، رها از ترس رو به رو شدن با مرد ناشناش آنقدر خود را به نشنیدن می­زد و غرق در بازی با اسباب بازی­هایش می­شد که دست آخر مادرش میوه­ها و خوراکی­های سهم او را در سبد صورتی رنگ برایش می­آورد. اما این بار -برای اولین و آخرین بار- تمامی تکه­های جرأتش را به هم وصل کرد و از مادر پرسید:

  • اسمش چیه؟

مادر هیکل نحیف مرد را در امتداد دست رها دید و گفت: بابا بزرگ بهش می گه داهول، ما هم می گیم داهول، تو هم بگو داهول.

داهول بزرگترین اسمی بود که تا آن زمان به گوش رها خورده بود. تا خواست از خانواده و بچه­های مرد بپرسد، مادر دستی لای موهای او کشید و رفت. رها ماند و یک دنیا سوال. سایه­ی مرد سفید پوش را روی دیوار دید، با همان دستان همیشه باز که گویا میخواست مزرعه را در آغوش بگیرد. اما چرا پرنده­ها روی شانه او نمی­نشستند؟ آنهایی هم که خیلی جرأت داشتند لحظاتی را با بال­های باز، روی شانه او می­ماندند، تا تکان کوچکی به شانه بلندش می داد طوری در آسمان پر میزدند که دیگر رها نمی­توانست آنها را ببیند. اصلا دیگر سراغ مزرعه پدر بزرگ را هم نمی­گرفتند.

خنده تلخی گوشه لبش نشست. تازه متوجه خودش در آیینه بغل ماشین شد. او داشت خودش را ورانداز میکرد تا بفهمد لباس حریر سفیدی که به تن دارد برازنده او هست یا نه! که باز چشمش بر پیکر نحیف مرد قفل شد. صدایی او را از این فکر بیرون آورد.

  • اینجا همه تو مزرعه هاشون مترسک گذاشتند، جالبه ها !

رها به مرد سفید پوش کنار دستش خیره شد و با لبخندی از سر شیطنت گفت: بابابزرگم بهش میگفت داهول، ما هم میگیم داهول، تو هم بگو داهول. دوباره از شیشه ماشین به بیرون خیره شد. مردان سفید پوش با دستانی باز یکی یکی از جلو چشمش رد می­شدند و او در این فکر بود که چرا از مترسک مزرعه پدربزرگ می­ترسید...


داستان کوتاهچوکداهول
مهست + الف تأنیث (ستایش شده‌ی ماه) Instagram: mahasta_rad
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید