چهارپایه را کنار پنجره گذاشت و بالا رفت. مرد از دور پیدا بود. شانههایش زیر رگبار بیوقفه باران میلرزیدند و لباسهای مُندرساش در هجوم باد میرقصیدند، اما همیشه ایستاده بود. کلاهی به سر و پیراهن سفید به تن داشت. گویا پسرک شیطانی بود که پیراهن پدرش را به تن کرده باشد. به زور میشد دو انگشتش را زیرچینهای آستین دید.
انگار عصا قورت داده بود. شاید تنها زمانی کمر خم کرده بود که میخواستند ساقههای گندم را به جای گیسوان زرتاز بر سرش بگذارند. شلوار رنگ و رفته عدسی رنگش به زور یک ریسمان به کمرش بند بود. هر زمان که با خانواده به مزرعه پدر بزرگ میرفتند، مردمک چشم رها بر پیکر قناس این موجود عجیب و پُر هیبت قفل میشد. آنقدر دیدن این مرد رها را به شوق می آورد که همیشه دوست داشت جلو برود و اسم او را بپرسد. اما حسی در درونش، فقط به او این اجازه را میداد که از پشت پنجره آن هم به کمک چهار پایه و بالشت به نظاره این مرد سفید پوش بنشیند.
هر زمان که تمام خانواده به مزرعه میرفتند تا رنگهای رنگین کمان را بشمارند و کنار باغ باران خورده پدر بزرگ پیک نیکی بر پا کنند، رها از ترس رو به رو شدن با مرد ناشناش آنقدر خود را به نشنیدن میزد و غرق در بازی با اسباب بازیهایش میشد که دست آخر مادرش میوهها و خوراکیهای سهم او را در سبد صورتی رنگ برایش میآورد. اما این بار -برای اولین و آخرین بار- تمامی تکههای جرأتش را به هم وصل کرد و از مادر پرسید:
مادر هیکل نحیف مرد را در امتداد دست رها دید و گفت: بابا بزرگ بهش می گه داهول، ما هم می گیم داهول، تو هم بگو داهول.
داهول بزرگترین اسمی بود که تا آن زمان به گوش رها خورده بود. تا خواست از خانواده و بچههای مرد بپرسد، مادر دستی لای موهای او کشید و رفت. رها ماند و یک دنیا سوال. سایهی مرد سفید پوش را روی دیوار دید، با همان دستان همیشه باز که گویا میخواست مزرعه را در آغوش بگیرد. اما چرا پرندهها روی شانه او نمینشستند؟ آنهایی هم که خیلی جرأت داشتند لحظاتی را با بالهای باز، روی شانه او میماندند، تا تکان کوچکی به شانه بلندش می داد طوری در آسمان پر میزدند که دیگر رها نمیتوانست آنها را ببیند. اصلا دیگر سراغ مزرعه پدر بزرگ را هم نمیگرفتند.
خنده تلخی گوشه لبش نشست. تازه متوجه خودش در آیینه بغل ماشین شد. او داشت خودش را ورانداز میکرد تا بفهمد لباس حریر سفیدی که به تن دارد برازنده او هست یا نه! که باز چشمش بر پیکر نحیف مرد قفل شد. صدایی او را از این فکر بیرون آورد.
رها به مرد سفید پوش کنار دستش خیره شد و با لبخندی از سر شیطنت گفت: بابابزرگم بهش میگفت داهول، ما هم میگیم داهول، تو هم بگو داهول. دوباره از شیشه ماشین به بیرون خیره شد. مردان سفید پوش با دستانی باز یکی یکی از جلو چشمش رد میشدند و او در این فکر بود که چرا از مترسک مزرعه پدربزرگ میترسید...