خانه ام پوشالی است
چمدانم خالی
راهی راه درازم اما
دست هایم خالیست
چه کسی با من و دل دوست شود!
دوستی از سر عشق
خنده و رقص و فراموشی و ماه
جا کنم خود را در گرمی آن سرو سرافراز بلند
و نباشم تنها
ابرها تیره شده
آسمان خوابیده است
و من سرگشته، خسته ام از سخنانی که به هیچ، می رسند با باد
می خورند جان مرا
های ای انسان ها، سخن از عشق نرانید هرگز
تا که دستاتان در جیب شماست...
1398/11/29