چند بار پاهایش را به زمین کوبید تا مطمئن شود کفشها درست جا افتادهاند. خواهرش همیشه تاکید داشت این مورد را فراموش نکند. رقص خوب یک رقصنده، اول از کفشهایش شروع میشود. او عادت کرده بود هر زمان کفشی به پا میکرد، دو سه بار پایش را به زمین میزد تا مطمئن شود راحت قدم خواهد زد.
آن روز به شدت مضطرب بود. همیشه اولین قدمها با پر اضطرابترین لحظهها همراه میشوند. چشمهایش سنگین شده بودند. کاش میتوانست کمی بخوابد. اما صحنه او را صدا میکرد.
کسی او را صدا زد! گمان کرد صدائی شنیده! هر چه اطراف را نگاه کرد، چیزی ندید. اما صدا آشنا بود. اطمینان داشت قبلا هم همین طور صدایش کردهاند، فقط این بار طوری که انگار چیزی بیخ گلویش گیر کرده باشد، دقیق نمیتوانست جواب بدهد. راحتتر بود که خودش را مشغول چینهای دامنش کند و انگار که اصلا چیزی نشنیده است، این بغض ته نشین شده در گلو را قورت بدهد.
از صبح، تنها یک منظره بی ربط از جلوی چشمانش میگذشت. غروب آفتاب. تن سپردن لایه لایه موجهای آب بر گرمی آفتابی که میرفت تا جای دیگری را روشن کند. انگار دریای این طرف دنیا، به اقیانوس آن طرف حسادت میکرد و نمیخواست چیزی از این نور در آن منعکس شود. پس تمام موجهایش را پیش میفرستاد تا روشنیهای خورشید را بدزدند.
اینها را پیشتر جائی دیده بود؟ کسی برایش داستان دزدی موجها را تعریف کرده بود؟ نمیدانست. آن لحظه، تنها همین سردرد عجیبی که از صبح رهایش نمیکرد، برایش واقعیتر از هر چیز دیگری حس میشد. دلش میخواست برمیگشت به دوران کودکی، با موهای شانه نکرده، پابرهنه عرض ساحل را میدوید و به هر تودهی آتش که میرسید؛ کنار تمام عاشقانی که سردی شهر را به گرمی آتش و ساحل فروخته بودند؛ میایستاد و مثلا میرقصید.
رقص که نمیدانست. تنها بلد بود دستهایش را بالا ببرد، سرش را رو به آسمان کند، با یک ریتم منظم پا به زمین بکوبد و گوشه دامنش را دائما به اطراف بچرخاند. اصلا دنیا همان روزها باید تمام میشد. میان همان رقصها و موجها و دیوانگیها.
مادرش همیشه میگفت: " سری که پر از جنون و شاعری باشه، به درد زندگی نمیخوره". و خواهرش همزمان چشمک زده بود که " برو. ساحل صدات میکنه". هرچه تاریکیهای خیالش را ورق زد نفهمید آخرین بار چه وقت برای مادرش رقصیده بود.
از بیرون کسی در تلاش بوده تا دستگیره در را از جا در بیاورد. این بار واضحتر شنید. خواهرش او را صدا میکرد. گلهای سرخ و سفید را روی موهایش گذاشت. لازم بود باز پاهایش را به زمین بکوبد؟ نه. در را که باز کرد، سیاهی چشمهایش در تعجب با نمک صورت خواهرش غرق شد. انگار دو رعد و برق به هم خورده باشند:
_ خوبی؟ صدات میکنم جواب نمیدی؟ بیا. نوبت توئه...
خندید. آن لحظه جواب دیگری به ذهنش نمیرسید. دست خواهرش را گرفت و به سوی دایره روشنی که در تاریکی صحنه او را صدا میکرد، روانه شد.