MaHasta Rad1991
MaHasta Rad1991
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

قائم مقام

به رختخواب گرم و نرم نزدیک شد. وجودش را غبار لذتی پر کرده بود. چقدر آرزو داشت یکی از این تختخواب‌ها را توی چادر سرد صحرایی هم می‌داشت. درست لحظه‌ای که یک پای خود را روی تخت گذاشت، برگشت و نگاهی به غلام انداخت که با یکی دو قدم فاصله پشت سرش می‌آمد.

هنوز لبخند مُردد را بر چهره داشت. اما بیشتر از لبخند به تیرگی شی توجه کرد که توی دستش بود. با آنکه تمام حواسش به تختخواب بود و توی ملحفه‌ها فرو می‌رفت از سر کنجکاوی سر برگرداند. تا ببیند شی تیره توی دست‌های غلام چیست. لابد در این مدت طولانی که غایب بوده، وسایل تازه‌ای برای خواب اختراع شده است. درست همان لحظه بود که غلامش بر او خیمه زد و آماده شد تا پارچه را دور گردن او بیاندازد. فکر کرد که این غلام دیوانه چه مرگش شده؟ کی شنیده مردی قبل از خواب خودش را خفه کند! درست یک لحظه بعد از آنکه وحشت زده متوجه شد که آنشی تیره رنگ در دست غلام پارچه‌ای ضخیم است، حس کرد بازویش گرفت ... اولین قطره خون از دماغش و انگار کسی فریاد زد: " کُشت!"

دوباره خودش را بیرون تختخواب یافت. انگار که می‌خواست اشتباهی را اصلاح کند. مثل دفعه قبل یک پایش را روی تخت گذاشت. بعد غلامش را دید که یکی دو قدم پشت سرش می‌آمد. شی تیره را در دست غلام دید. نمی‌دانست چه اتفاقی میافتد. درست یک لحظه قبل از آنکه وحشت زده متوجه شد که آنشی تیره پارچه ضخیمی است، بازویش گرفت و اولین قطره خون از دماغ.... صدایی از دهان یکی دیگر فریاد کشید: " کُشت! "

دوباره کنار تختخواب بود. هنوز دوست داشت یک بار دیگر ماجرا را مرور کند. به تخت خواب نزدیک شد. تاریکی شب باعث می‌شد همه چیز را در فاصله‌ای دور ببیند. وجودش را غبار لذتی پر کرد. چقدر آرزو کرده بود یکی از این تختخواب‌ها را توی چادر سرد صحرایی خود هم داشت. همان جا که دیوانه وار دستور کور کردن برادران ولیعهد را داده بود. درست لحظه‌ای که پای خود را روی تخت گذاشت. نگاهی به غلامش انداخت. انگار می‌خواست که مطمئن شود زندگی خیلی نزدیک است. هنوز لبخند مُردد را بر چهره داشت. مثل نقابی لرزان. اما بیشتر از لبخند لرزان تیرگی شی در دستان غلام توجهش را جلب کرد. حواسش رفت به اینکه فردا بعد از خواب چه زندگی خواهد کرد... امیدوار بود شی در دستان غلامش برای غافلگیری او باشد. از آن غافلگیری‌های قشنگ و دوست داشتنی... درست همان لحظه بود که غلامش بر او خیمه زد و شی تیره به پارچه ضخیم تبدیل شد. حس کرد که بازویش گرفته. تیرگی، پارچه، فوران اولین قطره خون از دماغ، فریادِ: " کُشت... " چنان سرعت گرفت و در هم آمیخت و یکی شد تا آنکه دوباره خود را کنار رخت خواب یافت.

به سمت او حرکت کرد. او را دید که در چند قدمی‌اش ایستاده و پارچه‌ای ضخیم را در دست دارد. خاطرهٔ چادر سرد دشت... لبخندهای دروغین روسها هنگام توافق ترکمنچای ... کور کردن براداران ولیعهد برای سلطنت او .... شاید نام او و بلندترین خیابان اراک در آینده‌های نزدیک ... به سرعت برق درآمیخت. پیش از اینکه غلامش را ببیند سایهٔ او را روی تخت دید و پارچۀ توی دستش را. می‌خواست بگوید:" هیچ مردی قبل از خواب خودش را خفه نمی‌کند..." درست همان لحظه بود که پارچه شکل تازه‌ای به خود گرفت. مثل رگ و ریشهٔ درختان باغ نگارستان که به آسمان رسیده‌اند. پارچه بالای سرش پرواز کرد. پایین‌تر که می‌آمد واضح‌تر دیده می‌شد. پیش از آنکه بازویش بگیرد، پیش از آنکه اولین قطره خون از دماغاش بِچکَد، با خودش گفت:" تمام شد"

داستان کوتاهچوکقائم مقام
مهست + الف تأنیث (ستایش شده‌ی ماه) Instagram: mahasta_rad
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید