MaHasta Rad1991
MaHasta Rad1991
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

چشم‌­های خسته

گلوله‌­ای شلیک شد. نفس­‌ها در سینه حبس بود. ایفل تمام قد ایستاده و تاریکی غلیظی اطرافش را گرفته بود. شب پاریس را می‌­بلعید و گلوله جان دو چشم رهائی یافته را. نگهبان جلو آمد. "کاری زده‌ام. زنده نخواهد ماند" این را گفت و با پوزخندی نزدیک شد تا شهر را از شجاعت خودش مطمئن کند اما ترسوتر از آن بود که با یک نیم نگاهِ همان دو چشمِ بی‌جان بایستد و مابقی جرأت نداشته­‌اش را به رخ بکشد.

بوئی ناآشنا می‌­آمد. بوی خون آغشته به باروت. چشم‌­های خسته آرام آرام بسته می‌­شدند. در قفس که بود هم­نوعانش گفته بودند: "نرو. حرف از آب و غذا و خواب است. حرف از راحتی و سکوت و سکون." اما او آنقدر از تنهائی به میله‌­ها پنجه کشیده بود، آنقدر زمان پریدن از حلقه آتش سوخته بود، آنقدر برای رسیدن به یک تکه گوشت شلاق خورده بود که راحتی و غذا و خواب یادش نمی‌­آمد.

سرش را آرام پائین آورد. بچه آهوئی را به یاد آورد که مادرش هنگام به دنیا آوردنش از ترس غرش او گریخته بود و آهوی نو پا چشم در چشم سلطان با یال و کوپال به زندگی سلام می‌­گفت. خنده‌­اش گرفت از این زندگی ناخرسند که به سان سیبی افتاده از درخت همواره در چرخش است. کاش در قلب پاریس هم آهوئی او را نجات می‌­داد. حالا وقتش بود که بچه آهو گله‌­اش را فرابخواند. سیرک را با خاک یکسان کند و شیر پیر را به جنگل برگرداند. پروان‌ه­ها هم می‌­توانستند بیایند. آنها که عمر چند روز‌ه‌­شان را در پی شوخی و خنده با سلطان می‌گذراندند. همان­‌ها که زمان پیله بستن آخرین نگاهشان به شیر بود و او نگران از اینکه کرم­‌ها پروانه نشوند. یادش آمد، اولین پرواز آنها را که دید دلش بال می‌­خواست. پرواز کردن و انتهای رودخانه را دیدن. اما عمر کوتاه پروانه‌­ها را که می‌دید پنجه­‌هایش را بیشتر از قبل دوست داشت.

سرش تیر می‌­کشید. همه جا ساکت بود. مردمان با چشم‌­های از حدقه در آمده و لب­‌های به هم دوخته او را نگاه می‌­کردند. نمی­‌خواست تسلیم شود. هنوز ایستاده بود. مثل همان روزگار که بالای بلندترین تپه­‌ها می‌ایستاد و رقص پرنده‌­ها را تماشا می‌­کرد. رقص پرنده‌­های مهاجر با زوزه‌­ی باد به سمت غروب یک روز پائیزی. همیشه به خودش می‌گفت: "من این بالا می‌میرم. هر وقت پیر شدم و رد پنجه‌هایم روی زمین کشیده شد خودم را تا این بالا می­‌رسانم. زمینِ هموار جای مُردن نیست."

پایش که لغزید به خود آمد. افتاد. روی آسفالت سفت و سخت پاریس. همان جائی که برای خنداندن مردمش خود را به چه کارها مجبور نکرده بود. همان مردم که روزی او را از خان‌ه­اش جدا کردند تا مرهمی برای پایش که در دام گرفتار شده بود، پیدا کنند. اما مرهم که پیدا نشد هیچ، خودش هم دلقکِ زیر شلاقِ سیرک شد.

راه بازگشت را صد با مرور کرده بود. هرشب بعد از تمام شدن نمایش حلقه‌­های آتش و لبخند­های تهدید آمیز مدیر سیرک. درب قفسی تنگ باز می­‌شد و او به همراه دو شیر غریبه که هیچ وقت حتی نام و نشان‌­شان را هم نپرسید، سر به زیر و مطیع وارد می‌شدند. جای آنها پشت خیمه بود. راحت می­‌شد جنگل را از دور ­دید. بلندترین تپه‌ها او را صدا می­‌زدند. آخر شبی دل را به دریا زد. راه جنگل را پیش گرفت.

هر چه او بیشتر می­‌دوید جنگل دورتر می‌­شد. کمی ایستاد و فکر کرد. "جنگل مرا نمی‌­خواهد! دیگر مرا نمی‌شناسد!" او می­‌دوید و مردمانِ شهر نشینِ رهائی ندیده از ترس فریاد می‌­زدند.

نگهبان سیرک شلیک کرد. یک گلوله به سمت شیر فرار کرده از قفس شلیک شد تا مردم پاریس در آرامش و جنگل بدون غرش‌­های مهربان، به خواب بروند.

چشمهای خستهداستان کوتاه
مهست + الف تأنیث (ستایش شده‌ی ماه) Instagram: mahasta_rad
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید