گلولهای شلیک شد. نفسها در سینه حبس بود. ایفل تمام قد ایستاده و تاریکی غلیظی اطرافش را گرفته بود. شب پاریس را میبلعید و گلوله جان دو چشم رهائی یافته را. نگهبان جلو آمد. "کاری زدهام. زنده نخواهد ماند" این را گفت و با پوزخندی نزدیک شد تا شهر را از شجاعت خودش مطمئن کند اما ترسوتر از آن بود که با یک نیم نگاهِ همان دو چشمِ بیجان بایستد و مابقی جرأت نداشتهاش را به رخ بکشد.
بوئی ناآشنا میآمد. بوی خون آغشته به باروت. چشمهای خسته آرام آرام بسته میشدند. در قفس که بود همنوعانش گفته بودند: "نرو. حرف از آب و غذا و خواب است. حرف از راحتی و سکوت و سکون." اما او آنقدر از تنهائی به میلهها پنجه کشیده بود، آنقدر زمان پریدن از حلقه آتش سوخته بود، آنقدر برای رسیدن به یک تکه گوشت شلاق خورده بود که راحتی و غذا و خواب یادش نمیآمد.
سرش را آرام پائین آورد. بچه آهوئی را به یاد آورد که مادرش هنگام به دنیا آوردنش از ترس غرش او گریخته بود و آهوی نو پا چشم در چشم سلطان با یال و کوپال به زندگی سلام میگفت. خندهاش گرفت از این زندگی ناخرسند که به سان سیبی افتاده از درخت همواره در چرخش است. کاش در قلب پاریس هم آهوئی او را نجات میداد. حالا وقتش بود که بچه آهو گلهاش را فرابخواند. سیرک را با خاک یکسان کند و شیر پیر را به جنگل برگرداند. پروانهها هم میتوانستند بیایند. آنها که عمر چند روزهشان را در پی شوخی و خنده با سلطان میگذراندند. همانها که زمان پیله بستن آخرین نگاهشان به شیر بود و او نگران از اینکه کرمها پروانه نشوند. یادش آمد، اولین پرواز آنها را که دید دلش بال میخواست. پرواز کردن و انتهای رودخانه را دیدن. اما عمر کوتاه پروانهها را که میدید پنجههایش را بیشتر از قبل دوست داشت.
سرش تیر میکشید. همه جا ساکت بود. مردمان با چشمهای از حدقه در آمده و لبهای به هم دوخته او را نگاه میکردند. نمیخواست تسلیم شود. هنوز ایستاده بود. مثل همان روزگار که بالای بلندترین تپهها میایستاد و رقص پرندهها را تماشا میکرد. رقص پرندههای مهاجر با زوزهی باد به سمت غروب یک روز پائیزی. همیشه به خودش میگفت: "من این بالا میمیرم. هر وقت پیر شدم و رد پنجههایم روی زمین کشیده شد خودم را تا این بالا میرسانم. زمینِ هموار جای مُردن نیست."
پایش که لغزید به خود آمد. افتاد. روی آسفالت سفت و سخت پاریس. همان جائی که برای خنداندن مردمش خود را به چه کارها مجبور نکرده بود. همان مردم که روزی او را از خانهاش جدا کردند تا مرهمی برای پایش که در دام گرفتار شده بود، پیدا کنند. اما مرهم که پیدا نشد هیچ، خودش هم دلقکِ زیر شلاقِ سیرک شد.
راه بازگشت را صد با مرور کرده بود. هرشب بعد از تمام شدن نمایش حلقههای آتش و لبخندهای تهدید آمیز مدیر سیرک. درب قفسی تنگ باز میشد و او به همراه دو شیر غریبه که هیچ وقت حتی نام و نشانشان را هم نپرسید، سر به زیر و مطیع وارد میشدند. جای آنها پشت خیمه بود. راحت میشد جنگل را از دور دید. بلندترین تپهها او را صدا میزدند. آخر شبی دل را به دریا زد. راه جنگل را پیش گرفت.
هر چه او بیشتر میدوید جنگل دورتر میشد. کمی ایستاد و فکر کرد. "جنگل مرا نمیخواهد! دیگر مرا نمیشناسد!" او میدوید و مردمانِ شهر نشینِ رهائی ندیده از ترس فریاد میزدند.
نگهبان سیرک شلیک کرد. یک گلوله به سمت شیر فرار کرده از قفس شلیک شد تا مردم پاریس در آرامش و جنگل بدون غرشهای مهربان، به خواب بروند.