محبوبه کهن زاد
محبوبه کهن زاد
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

شیرین کجایی که فرهادت کوه‌ها را می‌فروخت!

من به چشم خویشتن دیدم که فرهاد کوه‌ها را می‌فروخت!

و دروغ چرا من هم با او در این جرم شریک شدم.

داستان من در یک روز پاییزی رخ داد، احتمالا روزی شبیه به امروز...

کمی سرد و سر در گم... با تلالو آفتاب. با صدای شرشر آب در جوی‌های ولیعصر وقتی هوس کردم ولیعصر را پیاده کز کنم... از پارک ساعی تا خود میدان ونک!

میدان ونک! این بهترین اتفاق در پیچ خیابان ولیعصر... این میدان عزیز و دوست داشتنی. این اولین اکتشاف من در تهران. یادم هست، تهران که آمدم... دست به عصا از این ور به آن ور می‌رفتم. با گوگل‌مپ در دست و مدام تلفن پشت تلفن که خاله جان چجوری باید بروم فلان‌جا؟ اما ونک را خودم کشف کردم. احمقانه و سر درگم.

خانه ما شرق بود. با خطی‌ها تا دروازه دولت رفتم، بعد سوار مترو تا حقانی و از آنجا با تاکسی خطی تا میدان. یادم هست راننده ما را سر گاندی پیاده کرد. یادم هست به میدان که رسیدم آنقدر کوچک بود که اصلا نمی‌توانستم اسم میدان روی آن بگذرم... خوب یادم است، آن روز هوا سرد بود. یک روز سرد دی ماهی! یادم هست به میدان خیره بودم. با آن کاج همیشه سبز آن وسط. همانی که آدم دلش می‌خواهد زمستان باشد و برف باشد و ونک باشد و یک ستاره روی تاج کاج سوار کند.

حالا اگر پاییز هم بود، طوری نیست. ونک است دیگر، همه لحظاتش دوست داشتنی است...

داشتم می‌گفتم. رسیدم، بگویم چقدر وقته به ونک رسیدم؟ نمی‌دانم. اصلا زمان در ولیعصر ذوب می‌شود. چه فرقی می‌کند چقدر در راه باشی مگر؟

به ونک که برسی، می‌بینی همه دارند می‌روند! ماشین‌ها، اتوبوس‌ها، مردم... حتی آب! و من مثل هر دفعه نفهمیدم حالشان را...

سر میدان ونک که رسیدم، ای وای که من چقدر این میدان را دوست دارم، خلاصه بلاخره کسی را دیدم که ایستاده بود، ایستاده بود و برای رفتن بی‌تاب نبود. اصلا همانجا اتراق کرده بود. سیگاری به کام گرفته و دودش را فوت می‌کرد در فضای پر آشوب ونک!

و کنارش بساط بود. بساطش پر از کوه بود، پر از سنگ، پر از فسیل...

سلام کردم، اشاره‌ی سری ‌کرد، بی حوصله و رنجور. پرسیدم این‌ها دیگر چیست. گفت از کردستان است، گفت خودش از تن کوه‌ها کنده‌.... گفت همه‌یشان قیمتی است. گفت...!؟ نه نگفت که از بیستون کنده... اما دست که به سنگ‌ها ‎زدم، فغان کردند از بیستون. از غم یک مرد... از فرهادی که تیشه به ریشه‌شان زد.

هر کدام از سنگ‌ها حکایت از شیرینی داشتند که نیامده بود.

و من شریک جرم او شدم و چند تا از تکه‌های بیستونی که نگفت از بیستون بود را از فرهادی که نمی‌دانم فرهاد بود یا نه، خریدم.

خدایش ببخشاد!

داستانمیدان ونکخیابان ولیعصرشیرین و فرهاد
نوشتن شیرین‌ترین اتفاق روزانه من است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید