پیاده از شرکت راه افتادم به سمت مترو. بندهای کوله پشتیم مدام شونه هام رو میزدن واسه همین جاشون رو مدام تغییر میدادم رو شونه هام یا شونه هامو می چرخوندم تا یکم دردشون بهتر شه. همینطور که می رفتم به چیزای مختلف هم نگاه می کردم استاد گفته بود جزئی نگر باشین. داشتم تمرین می کردم. تو ذهنمم داشتم فکر میکردم کدوم صندلی خالی باشه که وقتی سوار شدم برم بشینم.
مترو خط ۱ اینطوریه که واگن ها دو قسمت دارن یکی مردونه یکی زنونه. وقتی وارد میشی روبروت یک ردیف صندلی ۴ نفره ست و کنار در هم یک صندلی دو نفره. سمت چپتم که پله میخوره دو تا و چند ردیف صندلی دو نفره دو به دو رو به روی همه و آخر واگن هم که دو ردیف سه نفره پشت به پشت دیوارهای قطار.
خلاصه من گفتم همون اول سوار میشم و یکی از اون صندلی های ردیف ۴ نفره برای من خالیه میرم اونجا می شینم.
اما سوار شدم و دیدم اونجا پره ولی این صندلی دو نفره روبروییش کنار در خالیه. پس نشستم و شروع کردم به نگاه کردن به کسایی که روبروم نشستن. یعنی ازون کارایی که اصلا خوشم نمیاد. ولی خب استاد گفته. تکلیفه. به من چه؟ اولین چیزی که نظرمو جلب کرد این بود که اکثریت افراد حاضر در واگن سرشون تو گوشیاشون بود. روبروم یه پسره ای نشسته بود با لباس گشاد رپری، چشمای ریز پف کرده و موهای وزوزی لونه کبوتری که دور سرشم تیغ زده بود. از شلوارشم نگم چون اصلا یادم نیست چجوری بود. شلوار بود دیگه . به من چه ؟ انقدر جزیی نگرم خوب نیست دیگه. بغلی این اخوی لانه کبوتری حاج آقایی بود با کت شلواری مربوط به دهه پنجاه اینها که فکر کنم همون کت شلوار دامادیش بود و مشکی بود با راه راه های سفید درش. سه تا ظرف شله هم گرفته بود و دو تا جلو پاش گذاشته بود یکی پشت پاش. نگهبانی میکرد ازشون ظاهراً. چون همینجور که شاید بدونین شایدم ندونین شله حکم طلا رو داره تو مشهد.
این بنده خدا هم تو این وضعیت بی شله ای در سطح شهر ارباب شله ها محسوب میشد و حسابی حواسمو به خودش جلب کرد. کنار حاج اقای شله ای ، یک حاج اقای دیگه بود که مدام با شستش ور می رفت. نمی دونم تیک عصبیش بود یا چی. هر وقت نگاش کردم دیدم داره با شستش ور میره. گفتم خب فضولی بسه دیگه شاید بنده خدا سندروم شست بی قرار داشته باشه. پس جزئی نگری خودمو پاس دادم به کنج واگن که دو دلداده ، دو کبوتر عاشق واستاده بودن و برای هم بغبغو می کردن. دخترک تکیه داده بود به گوشه ی واگن و پسرک هم یک دستشو زده بود به این ورِ کنج و اون دست دیگشم به اونور کنج که صیانت کنه از معشوقه اش. این یکی به اون یکی میگفت :. بغ بغو .. شیلپو شولوپ اون یکی جواب می داد : جون بغ بغو ... ایستگاه قائم. مسافرین محترم اگر نشانه ای از سرفه یا تب دارید لطفاً از وسایط حمل و نقل عمومی استفاده نکنید. و خب من درین روایت کوتاه ، راوی سوم شخص با زاویه دید محدودی بیش نیستم.
پس دوباره برگشتم به سراغ حاجی شله ای عزیز که مدام دور و برشو می پایید نکنه کسی شله هاش رو کف بره. لذا همه دست به گوشی شدن ولی حاجی لحظه ای از اون شله های لعنتی خوشمزه غافل نشد. با خودم گفتم صبور باشم. تا ایستگاه آخر خسته شاید شد. ولی یک هو تلفنش تماس گرفت و شروع کرد به صحبت : سلام .. اره ۳ سطل گرفتم ... نفری یک قاشق بهتان مرسه ... ها همی که هست .. مال خودومه .. زحمت کشیدُم .. -پارک ملت- .. شوما صب ناشتا رفتی تو صف واستادی یا مو؟ .. باشه .. پر رو نرو دیگه ... می بینمت ...
یک نفر از کنار حاجی بلند شد و حاجی شله ای چنان خودشو پخش کرد روی هر دو صندلی که کسی کنارش نشینه. و من گفتم چشم طمع ازون شله ها بردارم که اصلا شاید شله نباشه سیمان باشه من گشنمه فکر میکنم شله ست. البته بیشتر از حاجی می ترسیدم که به خاطر یک سطل شله منو جوون ناکام کنه یا مثل ژان بالژان بندازنم زندان. ایستگاه کوثر .. مسافرین محترم حرف خاصی ندارم. آها از ماسک و دستکش استفاده کنید. ترو جون خودتون . مرسی .. اه.
و من ناکام و سرخورده و بی شله از مترو پیاده شدم.
#سید_مهدار_بنی_هاشمی
#جزئی_نگاری
۴اسفند۱۴۰۰