ویرگول
ورودثبت نام
سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

صدای قلب یار ، قشنگ ترین موسیقی دنیا

دارم یخ می زنم. دارم یخ می زنم. دستم را گذاشتم توی جیب شلوارم. آخیش بهتر شد. خدا خیرت بده. خیر از جوونیت ببینی. خواهش میکنم. قابل شمارو نداشت. دست خودمی ها. هوام خیلی سرد شده ها. من که اصلا این فجاعت رو به یاد نمیارم تو به یاد میاری؟ من که نه .. ولی اگرم بوده یکی دو روز بوده. الان هواشناسی رو نگاه می کردم تا ده روز آینده همه ش هوا منفیه. ولی این دو روز رو باید زنده بمونیم. اصلش این دو روزه. منفی پونزده. منفی شونزده. خداااا مَصَبِتو شکر. تا حالا انقدر سرما به چشم ندیده بودم. خب تو که دستی. چشمم داری مگه؟ . حالا نگاش کن. همه چشم دارن. اون دنیا شهادت هم میدم. چی فکر کردی ؟

آها ببخشید .. راست میگی. حالا چیکار کنیم جناب دست. من که خیلی سردمه. قلبمم داره یخ میزنه. داشتم ننه من غریبم در می آوردم برای دستم که جناب دست هم نه گذاشت نه برداشت گفت :اگر عشقتو رها نمی کردی الان هم قلبت مثل بنز میتپید و کلی گرما تولید میکرد ، هم دستت را می گرفت در دستش و خب دستت گرم میشد. لبخند رو لب هات می نشست و انقدر جلو من نمیشستی ور ور کنی.

سرما به جناب دست فشار آورده بود و اصلا ادب مدب را گذاشته بود کنار. به فکر فرو رفتم. پر بی راه نمی گفت ها. از وقتی رفته بود. زندگی ام سرد شده بود. کارها مثل قبل پیش نمی رفت. سوخت موتور قلبم بود. حال با هوا که نمیشه موتور قلب رو راه انداخت. کمی فکر کردم. شماره اش را حفظ بودم هنوز. موبایلم را برداشتم تا شماره اش را تایپ کنم. شماره اش را نوشتم. یادم نبود هنوز شماره اش را از گوشی ام پاک نکرده ام. فرشته ی زندگیم. اسمش را اینطور سیو کرده بودم. واقعا فرشته بود. واقعا رنگ را به زندگی سیاه و سفید و ننگینم بخشیده بود. اشک گوشه ی چشمانم جمع شد.

چرا رفتم؟ چرا ترکش کردم؟ چه شد؟ هر چه به ذهنم فشار آوردم چیزی یادم نیامد. من خیانت کرده بودم ؟ یا او؟ نه .. نه .. او که اهل خیانت نبود. او مرا می پرستید. عاشقم بود. امکان ندارد. پس چه شد؟ حتما کار خودم بوده .. یک چیزهایی دارد یادم می آید. آها با دوستش ریخته بودیم رو هم. او هم ناراحت شد و هم با من کات کرد هم با دوستش ستاره. تقصیر من نبود خب. خودش رفته بود هی از من بین رفقایش تعریف کرده بود و دل آن ها را سوزانده بود. مکافات عمل خودش بود. آدم چوب دل سوزوندن رو میخوره. هی بهش گفتم من مال توام. نرو از خوبیام به رفیقات بگو. هی پز نده که عشق من اینطوره اونطوره دلتون بسوزه. خب معلومه طمع میکنن دیگه. من چشامو به دیدن تو عادت داده بودم. دوس نداشتم هیشکی رو ببینم ولی خودت منو هی بردی تو جمعاشون تا کور شن. تا بسوزن هی دستاشونو ببرن به قول خودت. من بدبخت این وسط طعمه بودم.

دل دل می کردم. انگشتم دور دکمه ی تماس می چرخید. زنگ بزنم؟ نه ولش کن. زنگ بزنم چی بگم؟ دستم خورد روی کلید تماس. اوهوک آقای دست چرا زنگ زدی؟ من که نمی خواستم زنگ بزنم. خیلی پر رو شدی ها... بیشین بچه من که از عقل دستور نمی گیرم من از دل دستور میگیرم. ایشون گفتن زنگ بزن. حالا توام صبر کن تا گوشی رو برداره. به خودم می لرزیدم. یکی به خاطر سرما. یکی به خاطر خجالت. گوشی را برداشت. گوشی را چسباندم به گوشم. حرف نزدم. جرات نداشتم. چه می گفتم؟ منتظر بودم او چیزی بگوید. ولی او هم صدایش در نمی آمد. قلبم داشت با سرعت نور می تپید. صدای قلب او هم می آمد. صدای قلب نازنین یار. چه همه بار که سرمان را روی قلب هم می گذاشتیم تا صدای قلب هم را بشنویم. چه آشنا بودم با سمفونی ضربان قلبش.

او بیشتر. میگفت صدای قلب من قشنگ ترین موسیقی ای هست که تا حالا شنیده و هیچوقت فراموشش نمیکنه. دو تایی گوشی را چسبانده بودیم به گوشمان و جیکمان در نمی آمد. خاطرات داشتند لشکر کشی می کردند و هجوم می آوردند به ذهنم. او هم احتمالا داشت سان می دید از لشکر خاطراتمان. اشک گوشه ی چشم هایم جمع شده بود میخواستم های های بزنم زیر گریه. میخواستم نعره بزنم ساراااااا ... ببخشید ... ببخشید. دلم برات تنگ شده. دستم هم دم گوشم از خود بی خود شده بود و می گفت دل منم تنگ شده.. بگو بهش. بگو بهش که چقدر دلم برای گرفتن دستش تنگ شده.

صدایی آمد. صدایی شبیه هق هق. فکر کنم داشت گریه می کرد. من هم اشک از چشمانم سرازیر شد. حرف نمی زدیم ولی خب تلپاتی داشتیم. می دانستم دارد به چه فکر می کند. می دانستم می خواهد چه بگوید ولی نمی گوید. منتظر است من شروع کنم. من هم که مغرور زورم می آمد شروع کننده باشم .. اولش هم او خودش آمد و پیشنهاد داد با هم باشیم. بد عادت شده بودم. گذاشته بودم همیشه او شروع کند. دوستش داشتم ها. جانم برایش در می رفت ها. ولی خب خام بودم. دستم دیگر حوصله اش ازین سکوت غم انگیز سر رفت و البته بی توجهی من به توصیه ها و نصیحت هاش. پس خودش را بلند کرد و شرق خوابید روی گوشم.

اووووهوووی وحشی .. چیکار میکنی؟ .. چه عجب یه صدایی ازت در اومد .. خب یه زری بزن دیگه حوصله ی مارو سر بردی

صدایی آنور خط لرزید. چی شد؟ علی .. این صدای چی بود؟ کی زدت؟ .. دیدی خوب شد زدمت .. می بینی چقدر نگرانت شد .. چقدر به فکرته... خودم را جمع کردم. او شروع کرده بود دیگر باید چیزی می گفتم. سلام کردم .. سلام سارا .. هیچی .. سندروم دست بی قرار گرفتم. خودش زد تو گوشم.... دیووونه .. سندروم دست بی قرار چیه دیگه؟ ... توضیحش مفصله ... خوبی؟

خوب که چی بگم .. حرف هاش نشون می داد که بهش سخت گذشته. به منم سخت گذشته بود ولی خب خودم را زده بودم به آن راه. حال چه باید بهش می گفتم؟

هوا چقدر سرد شده .. یادش بخیر دور آتش دستامونو گرم می کردیم.

آره .. یادش بخیر .. دست تو دست هم چیک تو چیک

آخ .... آخ .... آخ .... مردم و زنده شدم. با همان یک کلمه چه همه خاطره را زنده کرده بود. دیگر تحمل نداشتم. گفتم : کجایی بیام دنبالت ؟

دنبالم؟ .. الان ؟ ..

آره .. به شدت نیاز دارم ببینمت. به شدت دلم برات تنگ شده. به شدت واجب میدونم بهت بگم گه خوردم

آه کشید. من فرودگاهم علی

فرودگاه؟

آره ...

فرودگاه چه خبره ؟

دارم میرم

کجا؟

کانادا

وااااای من .. تو که قرار بود نری ..

خب همه چیز تغییر کرد. دیدم برم بهتره

اشک از چشم هام جاری شده بود. راست می گفت. به خاطر من نرفته بود. من احمق هم اینطور کرده بودم

بهش گفتم :

تا میتونی منتظر بمون. من الان راه میفتم میام فرودگاه.

میای چیکار؟

میام ببینمت. میام که قبل رفتنت یه چیزی بهت بگم

باشه ..

یک ربع با فرودگاه بیشتر راه نبود. زمین یخ زده بود

خودم را به سختی به فرودگاه رساندم و از مامور گیت خواستم بگذارد بروم با عشقم خداحافظی کنم

اجازه داد. گفت برو جوون .. موفق باشی

بهش زنگ زدم.

الو ... سلام .. کجایی؟

دختری با کاپشن قرمز از روی صندلی روبروی پنجره فرودگاه بلند شد و به سمت من برگشت.

سارا بود .. آرایشش پاک شده بود. دور چشم هایش سیاه بود. معلوم نیست چقدر اشک ریخته بود. به دو به سمتش رفتم و هم را در آغوش کشیدیم.

چقدر دلم برای آغوش مهربانش تنگ شده بود. دم گوشش گفتم :

یادت باشه

ازون حالت بغض چهره ش برگشت و لبخند زد-گفت یادم هست

خیالم راحت شد. منو دوباره پذیرفته بود. منو دوست داشت. و اعتراف کرد که هنوزم عاشقمه. بدرقه ش کردم و موقع خداحافظی دستاش رو گرفتم و پیشونیش رو بوسیدم. بهش گفتم به امید دیدار .. زود برگرد.. منتظرت هستم.

آخییییش ... خیال دستم راحت شده بود ولی حسابی عرق کرده بود. ازش پرسیدم تو را چه شده؟ گفت اشک شوق ..مگه دستا اشک شوقم دارن ؟ ... پَ نَ پَ ، وقتی چشم دارم اشک شوقم دارم دیگه. به دلدارش رسیده بود. دوباره عطر دست های یار به دستاش نشسته بود و سر از پا نمیشناخت !

22دی1401


بی توجهیصدای قلبعشقداستانحال خوبتو با من تقسیم کن
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین/پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید