سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

داستان آشیل و بیمه کردن تمام بدنش جز پاشنه ی پایش

در روزگاران قدیم در کشور ویرگولان-همسایه ی یونان- پسری به دنیا آمد به نام آشیل. پدر و مادرش او را نذر میدان جنگ ..و نه نذر امامزاده رستم کرده بودند و میخواستند که او دلاوری خفن و خیلی مشتی بشود. پس مادر در فکر بود و داشت با پسر خردسالش که چند روز بیشتر نداشت صحبت میکرد و می گفت:

- پسرم .. تو باید بزرگ شوی و خار و مار دشمنان ویرگولان را جلوی چشمای مار و پارشون-پدرشون--بیاری

- عونقه عونقه .. مادر ... ننه ... مامامیا ... خار و مار چیه .. یکم رسمی تر صحبت کن. چرا کوچه بازاری میحرفی؟

- یا حضرت زئوس ... آشیل؟ تونی؟ ..

- ها مامان-با لبخند ملیح- .. کف بر شدی ، نه؟

- ها جونم مرگ شده ... بچه چار روزه که زر زر – ببخشید حرف- .. آره .. حرف نمیزنه که

- خب من میزنم .. قراره اسطوره بشم ها .. اگر من با سائروس خشتک پاره و پسر دهقانوس اینا فرقی نداشته باشم که نمیشه که

- سائروس کیه؟

- -خنده بلند- خب بچه ننه ش دیگه .. هنوز به دنیا نیامده! بچه ی دختر مهتابه ..

- اوووف .. پِدَ سگ چه آپشنایی داری جونم مرگ شده ..

- مادر .. مادر .. مادر .. چرا به بابا فحش میدی خب؟ ای بابا .. هنوز به دنیا نیامده گیری کردیم ها

- شوهر خودمه دوس دارم .. ایش .. فضول! بچه 4 روزه که انقد نباس فضول باشه که!

- خب باشه حالا .. شام چی داریم؟ ... عونقه عونقه ...

- بیا شیر بدم بهت پسرم ..

- شیر خرس بده بهم مامان .. شیر تو رو نمیخوام ! من میخوام خیلی خفن بشم

- جمع کن بابا .. کره خر برای ما آدم شده!

- مادر من ... مادر من .. مادر من .. -تو یاری و یاور من-. عزیزم آخر کره خر یا پدسگ؟ تکلیف منو روشن کن... بابای من خر بود یا سگ یا انسان؟

- سخت میگیریا ... نظرم به خر نزدیک تره! این موجود زحمت کش و دوست داشتنی و مفید ..

- اوکی ... شام چی شد؟ اصلا شیر خرس هم نخواستیم .. یه پلو گوشتی چیزی درست کن بر بدن بزنیم.

خلاصه آشیل ازونا که چون 4 روزه گشت چون چهارساله بود، می بود. وی در خانواده ای مذهبی و زئوس پرست به دنیا آمد و چون یکم بزرگ تر شد مادرش با خود اندیشید که این بچه ی ما قراره بره قهرمان جنگی بشه و اینا. همه ش تو جنگ زارت زارت بزنه، بکشه .. داغون بشه. چه بسا نیسان آبی یهو از روش رد بشه. پس چه کنیم؟ مادر آشیل همه ش این ها را با خودش نجوا میکرد تا اینکه روزی با یلدائوس روشنوس دختر روان نویسوس، زنِ جوجه تیغی-این دیگه اهل ویرگولان نبود اسمش اوس نداشت- روبرو شد و دغدغه ش رو با اون در میون گذاشت. یلدائوس که مادرِ رمالی و فال قهوه و خودشیرینی در مکتب خانه و این چیزا بود آدرس جلالوس محسنیوس که جادوگر بزرگ ویرگولان بود رو به ننه ی آشیل داد. اونم تِلِک و تولوک پا شد رفت و پس از گذر کردن از کلی دست انداز و موانع به در خونه ی جادوگر بزرگ رسید.

جناب محسنیوس چون آشیل را دید کمی قربان صدقه ش رفت و بدون اینکه مادر آشیل چیزی بگوید دست او را گرفت و گفت: اوخی چه پسر خوبی .. بیا بهت آخرین فنون کامنت اندازی و پست طولانی نویسی را یاد بدم. پس اونو به داخل خونه برد و مادر آشیل هم بدو بدو پشت سرش رفت و همینطور حرف میزد که من می خواهم که بچه ام را از خطرات آینده ای که در جنگ ها میخواهد سرش بیاید حفظ کنم. شما رو به ما معرفی کردن .. پیشنهاد شما چیه؟

جلالوس محسنیوس نگاهی به زن کرد و گفت: بسپرش به از کی

-از کی؟

-از کی

بعد به او استخری را نشان داد که روبرویشان بود و گفت: به این استخر میگن استخرِ از کی. بچه روی بسپرش به از کی. آب جاودانگی توشه.

پس مادر آشیل که می ترسید بچه ش غرق بشه از پاشنه ی پاش او را گرفت و سرشو کرد زیر آب

-قُل قُل قُل ... مادر .. قُل قُل قُل ... خفه ... قُل قُل قُل ... شدم ...

-باز زر زیادی زد .. یه حمومی ببرمت که از امروز به نیکی یاد کنی کره خر!

-نه مادر .. نمیخواد منو بیمه کنی ... بزار به مرگ طبیعی بمیرم .. بابا من قراره اسطوره بشم. انقدر تو سرم نزن دیگه .. ای بابا!

-خیلی حرف نزنا .. الان راه سر به نیست کردنت هم از جلالوس میپرسم تحفه

-مممم ... ببخشید خب! چلا میزنی؟ من گشنمه .. همین بره ی آقای محسنیوس رو بگیرم ببریم خونه کباب کنیم؟

-پر رو .. به جا این حرفا بیا سریع جیم کنیم پول حق مشاوره و استخرو ازمون نگیره.

پس بدین گونه بود که مادر تمامِ بدنه ی آشیل را بیمه کرد تا هرچی چپ کرد و ضربه خورد و شمشیر رفت توی شکمش نمیرد. اما زهی خیال باطل که رکابش-یعنی همون پاشنه ی پایش- را بیمه نکرد و آخر کار هم در نبردی وحشیانه و خفن به هر جاش تیر میزدن به پاشنش هم نبود و کاریش نمیشد تا اینکه یک تیر زدن به اونجاش-خیلی منحرفین. پاشنش منظورمه- و ایشان ریق رحمت را سر کشیدند. و شد آنچه شد ...

سید مهدار بنی هاشمی

28آبان 1402

بسپرش_به_ازکیداستانویرگولحال خوبتو با من تقسیم کنمادر
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید