دیگر دوستت ندارم
مدت هاست از چشمم افتاده ای
بعد از این همه دوستی
این همه شناخت
از چه می ترسی؟
ازینکه دوستت نداشته باشم؟
ازینکه فراموشت کنم؟
نگران چه هستی؟
مگر یادت رفته چه بلایی بر سرم آورده ای؟
مگر نمی دانی خواب را از چشمانم گرفته ای؟
غرور خاموشت به تو اجازه نداد هیچوقت
که اعتراف کنی که می پرستی ام
من هم آنقدرها نافهم نیستم
لحظه ای نگاه در چشمانت
سفره ی دلت را پهن می کند جلوی آدم
نگران نباش از چشمم بیفتی
قلب زیر چشم است
از چشم که بیفتی
در قلب سکنی گزینی
مگر می شود تو را دوست نداشت؟
تو ذاتا دوست داشتنی هستی
برای ادامه ی حیات تو را باید عاشق بود
و تو در وجودم چنان رخنه کرده ای
که ناتوانم در فراموش کردنت ...
سید مهدار بنی هاشمی
17اسفند1401
از نوشته های مرتبط با این پست: