
روزی مهدار خان از اهالی ویرگول سفلی به میدان اصلی روستا رفته بود و به آسمان نگاه میکرد که ستاره ای نظرش را جلب کرد. ستاره مدام به او چشمک می زد و او هم که تا بحال کسی یا چیزی انقدر تابلو و ضایع بهش چشمک نزده بود و خط و گرا نداده بود به خود لرزید. با خود گفت: ((هان مهدار .. به خودت بیا، امروز که ستاره ی آسمان بهت چشمک میزند دامن از کف بداده ای. فردا روز ستاره ای زمینی بهت چشمک بزند چه میکنی؟)) مهدار خان که حوصله ی نصیحت های تمام نشدنی نفسش را نداشت رو به ستاره که مدام به او چشمک می زد کرد و بلند فریاد زد (( چرا چشمک میزنی؟ .. نام تو چیست؟ .. ))
بر خلاف باور و آنچه آقای دست انداز در مستندها می بیند این بار ستاره صدای مهدار خان را شنید و جوابش را داد. ستاره گفت: (( من ستاره ی رستم هستم )) مهدار چشم هایش چهار تا شد و آب بینی اش جاری گشت. حالا اینکه آب بینی اش چرا جاری شد؟ به شما ربطی ندارد. شاید سرما خورده بود. یا بستنی زیاد خورده بود. خلاصه مهدار خان فکش افتاده بود پرسید: (( کدام رستم؟ رستم دستان؟ یا .. نه .. همین رستم دستمال گنگ بالای خفن ویرگولی خودمان؟ )) ستاره که از چشمک زدن خسته نمیشد گفت: (( دومی.. من ستاره ی شانس او هستم ))
مهدار خان که این را شنید زد زیر خنده بطوریکه خدا را شکر اتفاق غیر مترقبه ای برایش نیافتاد. پس رو به ستاره با قهقهه گفت: (( رستم اگر شانس داشت .. کارخونه ی آدامس داشت)) ستاره دیگر چشمک نزد . مهدار خان که بدو وابسته شده بود دلش گرفت. پرسید (( چرا دیگر چشمک نمیزنی ستاره؟ )) ستاره گفت (( من ماموریتم را انجام داده ام، قرار بود به مناسبت تولد رستم هزار بار چشمک بزنم که هزار بار تمام شد)) مهدار خان که برگ هایش ازین خلاقیت و کادوی تولد شاخ و گولاخ ستاره ریخته بود فکری شد که برای تولد رستم چه هدیه ای فراهم کند.
رستم ویرگولی از نوادگان رستم دستان بود و علاقه ی زیادی به وحشتناکی جات داشت. با خود گفت ببرم یک جن بوداده به جانش بیاندازم چطور است؟ ضمیرش گفت : نه .. آن جن بیچاره چه گناهی کرده؟ با خود گفت : دست و پایش را ببندم و او را داخل استخر تمساح ها بیاندازم تا هم حسابی بترسد و کیف کند هم تمساح ها به یک نوایی برسند. جناب ضمیر باز ساز مخالف زد و گفت: نه .. اصلا .. تمساح ها چه گناهی کرده اند؟
پس مهدار خان ماند چه کند. گزینه های دیگری هم به ذهنش رسید. مثلا اینکه برود و با رئیس ناسا در شعبه ی ویرگول یعنی خانوم زعفرونی هماهنگ کند و با چند قرص زیرزبانی رستم را به فضا بفرستد که نشد و او را گرفتند و پودر کردند و روی پلو و داخل چای ریختند. پس مهدار خان دوباره به فکر فرو رفت. (( یک گیتار برقی برایش بخرم چطور است؟)) این مورد را هم با مخالفت نفسش مواجه شد. چه بسا که حضرت نفس مهدار خان میگفت یک ساز کوبه ای برای رستم بهتر است. مثلا قابلمه ای چیزی.
فکر خوبی بود. یک قابلمه برای رستم گزینه ی خوبی بود. تازه می توانست داخل آن هم غذا و آش و این ها هم درست کند و با گرزش به جای جر دادن دنیا آشش را هم بزند و غذایی پخته کند. شب دلنشینی بود. زمین و آسمان به جشن و پایکوبی پرداخته بودند. و مهدار خان که گوش ایستاده بود تا ببیند چه می گویند فهمید دارند تولد رستم را به هم مژده می دهند. پس مهدار خان به دم خانه رستم اینها رفت و درب خانه را کوبید. رخس در را باز کرد و پس از سلام و احوالپرسی رو به مهدار گفت: (( بله بفرمایید؟ امرتون؟)) مهدار هم در گوش رخش که اسب راز نگهداری بود گفت: (( میخواهم تولد رستم را تبریک بگویم))لذا رخش رفت و رستم را صدا زد.
بعد از چند دقیقه رستم با چشم های خمار که نشانگر این بود که تازه از فضا آمده در را باز کرده و گفت:
-جان ؟ .. بنال .. ببخشید .. بفرما؟
مهدار خان که توقع این لحن و این برخورد را نداشت، ترسید و چشم چپش شروع کرد به پریدن. گویی چشمک میزد. شاید هم واقعا از تقلید از ستاره میخواست به عنوان هدیه تولد هزار بار چشمک بزند اما چشمتان روز بد نبیند رستم نگاهی به او انداخت. نگاهی به قابلمه ی دستش. نگاهی به گرزش و گفت:
- به من چشمک میزنی مهدار خان؟ هان؟ چشمم روشن.. مگه تو خودت خار مار نداری داداچ؟ ماه اگر بفهمه چی؟
پس گرزش را بالا برد و بر ملاج مهدار خان کوبید و دوباره رفت توی خانه تا با زنبور عسل گل بکشند. :)
