سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

رمان پدر عشق بسوزد-((قسمت 58))+نسخه صوتی

قسمت 58

به هتل که رسیدند کلید الکترونیک اتاق هایشان را گرفته و به اتاق هایشان رفتند. هری و موسیو به اتاق 75 بی رفته و هرماینی و رون هم به اتاق خودشان اتاق 85 بی رفتند و از شدت خستگی و سنگینی غذای ظهر که کباب اژدها ببود به صورت نعشی روی تخت هایشان افتاده و خوابیدند. فردا صبح موسیو برای اذان صبح بیدار شده و دید دوازده ساعتی هست که خوابیده اند. پس سریع وضو گرفته و نماز صبحش را خواند و همچنین نماز مغرب و عشای شب قبل را که قضا شده بود. پس دوباره خود را روی تخت انداخته که یکم خستگی بعد از خواب در کند و ساعت هشت شود و آن دوست های جادوگرش را بیدار کرده و چهار نفری از برای صرف صبحانه به رستوران بروند. پس ساعت هشت شد و ساعت ذهن موسیو به صدا در آمد (( پا شو .. پا شو ... پاشو ... ساعت هشته ... ساعت هشته ... الان بابات می آد ... الان بابات می آد ... با یه پارچ آب یخ می آد ... با یه پارچ آب یخ می آید ... پاشو ... پاشووو ... پاشششووووو دیگه )) که موسیو از همانجا که حرف از بابا و پارچ آب یخ شد. چشم هایش از حدقه بیرون زده از خواب بیدار شد. هری را بیدار کرد. هری توی آینه یکم به موهایش رسید که رو به کچلی داشت می رفت. به سمت اتاق 85 بی رفتند. در زدند. هرماینی در را باز کرد. هنوز خوابش می آمد. خمیازه ی جانانه ای کشید. موسیو از هرماینی خواست که زود حاضر شوند تا بروند صبحانه بخورند. رون تن لشش را قصد نداشت از روی تخت بلند کند که موسیو کشی از جیب شلوارش در آورده آن را کشیده و به سمت نوک بینی رون روانه کرد. کش به نوک بینی رون خورده و از جایش پرید (( چیه چی شده ؟ ولدمورت حمله کرده ؟ )) . هرماینی خندید و یک دست لباس آدمی زادی از همان ها که ماگل ها می پوشند روی پایش گذاشت و گفت زود حاضر شو بیا پایین. در رستوران منتظرت هستیم ویزلی.

هری و هرماینی و موسیو با آسانسور به طبقه هم کف رفتند. رون و هرماینی حسابی از سفرشان به ایران ابراز رضایت میکردند که موسیو گفت (( ماموریت اصلیتان تازه شروع شده. قرار است شما به عراق بروید و دشمن من حمامه که از نیروهای لرد سیاه است را پیدا کرده و او را نابود نموده یا قدرت جادویی اش را ازو بگیرید)) البته موسیو خود بهتر می دانست که حمامه از نیروهای لرد سیاه نیست باری شاید هم بود. از کجا معلوم؟ پس هری و هرماینی با اکراه قبول کردند و از موسیو خواستند که او هم همراه آن ها برای دستگیری حمامه بیاید که موسیو گفت در ایران قانونی داریم که کسی که سربازی نرفته ممنوع الخروج است و برای همین نمی توانم با شما بیایم. اگر می توانستم خودم پایم را آن طرف مرزها بگذارم زودتر ازین ها می رفتم و دمار از روزگار حمامه در می آوردم.

هری و هرماینی چون حرف های موسیو منطقی یافتند قبول کردند که این ماموریت را انجام دهند. پس آن سه به رستوران رسیده و نه چون دیروز، باری نصف دیروز ظرف های خویش پر نموده و به خوردن مشغول شدند. تا اینکه ساعت 9 شد و بساط صبحانه جمع شد. آنها داشتند بلند می شدند که رون سراسیمه به رستوران آمد و گفت (( کجا ؟ کجا ؟ بنشینید صبحانه بخوریم )) هر سه هاااار هاااار هااار به رون خندیدند و گفتند که زمان صبحانه تمام شده و دیر رسیده است. رون کف دستش را به پیشانی اش زد و گفت از بچگی بدشانس بودم.

القصه آن چهار نفر به اتاق های خود بازگشته و چمدان هایشان را بستند تا اتاق ها را تحویل هتل بدهند. موسیو به یکی از اصحاب خویش معروف به چارتِر تماس گرفته و ازو خوواست 3 بلیط هواپیمای مشهد نجف به نام های هانیه گرجی . روح الله ویزعلی و علی فاطر برایش رزرو کند. پس ویزای هر سه گرفته و سریعا برای صحابی مخلصش برده و بلیط های هواپیمای آن ها را همانجا چاپ نموده و به اتاق 75 بی بازگشت. ساعت دوازده موسیو با هری از اتاق بیرون رفتند. و چون به اتاق 85بی رسیدند دیدند رون و هرماینی هم حاضر و آماده دم در اتاقشان ایستاده اند. پس موسیو بلیط های آن دو را هم به دستشان داد و گفت زود باشید که پروازتان برای نجف ساعت 3 عصر است و از همین جا باید برویم فرودگاه. پس موسیو اتوحمالش را از پارکینگ هتل بیرون آورده و آن سه نفر را به همراه چمدان هایشان سوار کرد و به فرودگاه برد. خداحافظی های لازم را با آن ها کرده ازیشان تشکر ویژه و بسیار نمود و گفت (( خدا به همراهتان ، مراقب خودتان باشید ))

موسیو دلشوره ی فراوانی داشت. حسابی می ترسید نتوانند حمامه را پیدا کنند. او حمامه را خیلی وقت پیش دیده بود و ممکن بود در ظاهر او تغییرات عمده ای اتفاق بیفتاده باشد. آن سه به هواپیما سوار شدند. هواپیمای ایرباس.ام.دی به مقصد نجف از فرودگاه مشهد به آرامی بلند شد. هرماینی و رون و هری خوشحال به هم نگاهی انداخته و لبخند زدند. رون و هری سرشان را به پشتی تکیه دادند و به خواب فرو رفتند. بعد از یک ساعت. هواپیما تکان شدیدی خورد و رون و هری که کنار هم بودند از خواب پریدند. مهماندار اعلام کرد : (( مسافران عزیز روی صندلی های خود محکم نشسته و کمربندهای ایمنی خود را ببندید )) سپس مهمانداری زیبا که شباهت عجیبی به هرماینی داشت از اتاق خلبان بیرون آمده و به سمت صندلی های آن سه نفر آمد. به آنها که رسید زیر لب چیزهایی گفت و سپس دستش را جلو آورده و هر سه ی آنها را خلع سلاح کرد. و آنها که هر کار می کردند نمی توانستند دست هایشان را تکان دهند با تعجب به مهماندار خیره شدند. مهماندار گویی معجون تغییر شکل خورده باشد، بی اندازه شبیه هرماینی بود. هرماینی به چشم های مهماندار خیره شده و پرسید (( شما چقدر .. )) مهماندار گفت (( آره جونم ... من خیلی شبیه توام. آخه عشقم موسیو شیخ از وقتی عاشقش شده ام عاشق تو بود. واسه همینم خودمو با هزار بدبختی شبیه تو کردم ! )) .. هرماینی و هری که نفسشان را حبس کرده بودند با شدت نفسشان را آزاد کردند و گفتند (( یعنی شما ... )) _ مهماندار خنده ای شیطانی سرداد (( درست حدس زدید ،خودمم ، حمامه ، همونی که می خواستین نابودش کنین ، ولی خیالتونو راحت کنم. مقصد این هواپیما فرودگاه استانبوله. ازونجام با خیال راحت راتونو بکشین برین شهر خودتون لندن )) رون که برق شادی در چشم هایش موج می زد از حمامه تشکر کرد و گفت خدا خیرتان بدهد . بچه هایمان هم در خانه منتظرمان هستند.

حمامه به آن سه گفت وقتی به فرودگاه استانبول رسیدیم چوب دستی هایتان را بهتان پس می دهم. راستی موسیو خیلی وقت است مرا ندیده. یادتان باشد یک عکس یادگاری هم بگیریم و برای موسیو بفرستید. هرماینی که حس فیمینیستی اش گل کرده بود دلش برای حمامه سوخت و با خود گفت این موسیو اشتباه می کند که لجاجت می کند و اینطور به حمامه پشت کرده است. وگرنه حمامه هم زیباست و هم عاشق موسیو. چه چیزی مهمتر ازین که همسرت عاشقانه دوستت داشته باشد ؟

پس چون به فرودگاه استانبول رسیدند حمامه به قولش وفا کرده و چوب دستی های آن سه را بهشان پس داد سپس هرماینی با ماسماسک سیبش سلفی چهار نفره ای بگرفت و برای موسیو شیخ بفرستاد. و زیرش نوشت منو رون و هری و حمامه همین الان یک هویی. الکی لگد به بختت نزن یا شیخ ، دختر به این خوبی، از خدایت هم باشد ...

برای خواندن قسمت های قبلی روی لینک زیر بزنید:

https://virgool.io/@mahdarname/list/qklz1imefigu

برای خواندن رمان یک عاشقانه سریع و آتشین روی لینک زیر بزنید:

https://virgool.io/@mahdarname/list/ko3zhs2uwrdk

ممنوع الخروجرمانپدر عشق بسوزدداستانحال خوبتو با من تقسیم کن
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید