چشمتان روز بد نبیند. نمی دانم تا بحال توی سرویس بهداشتی گیر افتاده اید یا نه؟ که به نظرم حتما تجربه اش را داشته اید. جمعه رفته بودیم خواجه ربیع سر قبر مادرجانم-یعنی مادر مادرم- دایی ها و خانواده شان و عمویم هم آمده بودند. یک دورهمی فامیلی به مناسبت سالگرد مادر جان بود که دور هم جمع شدیم و خوب هم بود. هوا خوب بود. فامیل هم بعد مدت ها جمع شده بودند. آن هم خوب بود. توی آرامگاه خواجه ربیع هم یک طوری است که هر گوشه ای را نگاه کنی میبینی آشنایی فامیلی کسی دفن شده است. پس حسابی حمد و سوره خواندیم و کمی شکلات و نذری خوردیم و با مامانم خودمان را چتر کردیم خونه ی خاله. چرا؟.... زیرا ... هار هار هار ... عذر خواهم. ببخشید. خیلی وقت بود وسط متن هار هار نخندیده بودم.
خب داشتم میگفتم. چرا؟ چونکه خاله گفتند ظهر ناهار آبگوشت داریم و تعارفمان کردند. ما هم که آدم های بی تعارف. مگر تعارف حالی مان؟ میشود؟ بوق زده اند باید سوار کنند. رفتیم و من با ماشین پسر خاله آمدم و مامانم با دختر خاله ام! حالا عموجان هم با ما بود. حالا وسط این معرکه عمو چه میکرد؟ عموجان همسر خاله جان هستند. اصلا هم دارک نشد. خودتان را لوس نکنید. دو تا خواهر با دو تا برادر ازدواج کردند خدا را شکر. چه بسا که ما عمویمان را از شوهر خاله بودنشان داریم. چه بسا که اگر این نسبت وجود نداشت عمویی هم نمیدیدم. خلاصه پسرعمو هی روی نرم افزار نشان میزد تا راهنمایی کند و عموجان میگفت نه .. ازینور برو بهتر است. لذا مادر که با دختر خاله این ها رفته بود نیم ساعت زودتر رسیده بودند. هوا هم آنروز، وسط زمستان خیلی گرم بود و آن طرفی که من نشسته بودم آفتاب بی رحمانه میسوزاندم.
شرح ماوقع زیاد است و نمیخواهم سرتان را درد بیاورم. نقطه اصلی داستان این است که ما آمدیم برویم دستشویی که پر بود و گفتند بیا و برو دستشویی جای استخر. خانه شان خانه باغی ست خارج از شهر نزدیک شاهنامه. دور است و مگر چه بشود-آبگوشتی چیزی در میان باشد-که برویم. خلاصه ما رفتیم دستشویی جای استخر و قفل درش که ازین اهرمی ها بود خراب بود و بسته نمیشد. من هم تمرکز کرده بودم و داشتم به آبشار نیاگارا فکر میکردم که صدای نزدیک شدن پاهایی را به نزدیک در دستشویی شنیدم. یعنی متنفرم ازینکه کسی آرامشم را درین موقعیت بهم بریزد و کلا دستشویی را فراموش میکنم و به قول معروف پس میرود و حالا هی آواز بخوان تا بتوانی استراحتت را تمام و کمال به اتمام برسانی. یکی آمد نزدیک در و بی حیا قصد ورود به حریم امنم را داشت. میخواست وارد بشود. گفتم : کسی دستشوییه .. بدون تفکر هم سریع بلند شدم و دستگیره را انداختم توی قفل. قبلش در بسته نمیشد. نمیدانم چرا الان شد؟ حس میکنم از آن طرف قفل کرده بود در را که اینطرف توانستم آن دستگیره را بپیچانم توی قفلش. حالا با خیال راحت قال قضیه را کندم و دست هایم را شستم و آمدم بیایم بیرون دیدم در رویم قفل شده.
اشک توی چشم هایم جمع شده بود. کارد میزدی خونم در نمی آمد. توی این موقعیت ها مثل چی میترسم و اگر نیم ساعت همانجا بمانم و نتوانم کاری کنم احتمالا میمیرم. شروع کردم به کوفتن به در و پنجره های مستراح و کمک خواهی... کمممممممکککککک .... کممممممکککک .... یکی بیاد نجاتم بده. میخواستم شیشه ی در را بشکنم از استرس. واقعا متنفرم توی این موقعیت ها گیر بیفتم-حالا انگار شما خیلی هم کیف میکنید.-خلاصه انقدر ناله و شیون کردم که یکی آمد و درم را باز کرد. حالا نگو که به فضل الهی یکی دستشویی اش گرفته و آمده که بیاید دستشویی صدای من را هم شنیده و نجاتم داده. قدردانم ولی وای به حال آن کسی که در را رویم بسته بود یا باعث شده بود در رویم قفل شود. که اگر پیدایش کنم می دانید چه کارش میکنم؟ ... هار هار هار .. هیچ کارش نمیکردم. فوقش اخمی بهش میکردم.
یعنی آدم انقدر ملو و مهربان؟ .. آدم حالش بهم میخورد. یکم هیجان. دماقی بشکن. نعره ای بزن طرف خودش را خراب کند ... چیزی. رفتم داخل خانه و شروع کردم به سین جین اهالی خانه و همه گفتند ما نمی دانیم که این کار را با تو کرده؟ البته گفتند قفل در هم خراب است و دلیلش این بوده. به داماد خاله ام گفتم حتما کار شما بوده. گفت مظلوم تر از من گیر نیاوردی؟ لبخندی شیطانی بهش زدم و گفتم .. متاسفانه نه. این را که گفتم لبخندی زد و گفت: من هم که تازه داماد خاله ات این ها شده بودم یک بار 45 دقیقه ای توی دستشویی خانه شان گیر کرده ام. البته آن خانه قدیمی شان را میگفت. صبح برای نماز اول وقت بیدار شده ام و رفته ام سرویس و قفل پشت در اقتاده و من توی سرویس حبس شده ام. حالا هر چه فریاد زده ام مگر کسی صدایم را شنید؟ ماشاالله این ها هم خوش خواب نزدیک های قضا شدن نماز بیدار شده اند و آمده اند بروند دستشویی من را هم نجات دادند.
لبخند رضایتی زدم و خدا را شکر کردم که دست بالای دست بسیار است. حالا دیشب هم نشستم فیلم دورافتاده با بازی تام هنکس را دیدم که این یکی دیگر نوبرش بود و این دفعه هزار بار خدا را شکر کردم که در شرایطی که تام هنکس توی فیلم در آن قرار میگیرد نیفتاده ام! البته اگر در آن شرایط هم قرار گرفته بودم مطمئنم که همان اولش مرده بودم ولی خب بعضی ها هم زنده می مانند دیگر.
فیلم دورافتاده-cast away- در مورد مردی است که در شرکت پستی فدکس کار میکند و خیلی آن تایم است و زمان خیلی برایش مهم است. همه ش میگوید که تنها چیزی که ما داریم زمان است و باید به موقع مرسولات را به دست صاحبان بسته های پستی برسانیم. خیلی آدم استرسی ای هست بدبخت. البته خیلی مسئولیت پذیر بود بیچاره. با این هواپیماهای فدکس هم همش میرفت این کشور آن کشور تا اینکه رسید به نزدیک های سال نو و از خانومش خداحافظی کرد و چند تا هدیه هم بهش داد و گفت من خودم را سال نو میرسانم پیشت.
طفلی نمی دانست چه بلایی قرار است سرش بیاید. نمی دانست هواپیما قرار است سقوط کند و به جزیره ای دور افتاده برود و آنجا دور از همه چیز زندگی کند. جزیره ای که حتی حیوانی هم نداشت. با هزار بدبختی از پس برخی نیازهایش بر می آید . چه بسا دوره ی پیشاهنگی ای چیزی رفته باشد ولی خیلی جاها هم گیر میکند و میگوید کاش این چیزها را در مدرسه یادمان می دادند-چیزی که من هم با خودم می گویم خیلی وقت ها-. البته خیلی بسته های پستی هم به ساحل می آیند و از آنها هم کمک میگیرد برای ادامه ی زندگی اش. ولی تصور آن شرایط مو را بر تن آدم سیخ میکند.
فیلم خیلی خوبی بود. فکر کنم خیلی هاتان دیده باشید. ولی من ندیده بودمش. یک صحنه ای که برایم جالب بود آن صحنه بود که یکی از بسته های پستی را باز میکند و در آن توپ والیبال سفیدی پیدا میکند و دستش به جایی خورده و خونی میشود و رد دست پر خونش میفتد روی توپ. توپ را به کناری می اندازد و بعد می بیند چه قیافه جالبی دارد با دست چشم و ابرو برایش درست میکند و همین میشود هم صحبتش. باهاش حرف میزند. درد دل میکند. خلاصه این توپ و عکس زنش میشوند دلیل زندگی برایش. یاد کتاب انسان در جستجوی معنا هم افتادم وقتی این فیلم را دیدم. فیلم خیلی خوبی بود. ولی خب ریتمش کند بود و هر کسی حوصله دیدنش را ندارد.
نمره ی من به فیلم: 7
پی نوشت: به این متن از 10 چند میدین؟
دست نوشت1: تولو خدا زیاد نمره بدین .. بَلا مَلیض میخوام J)
کلیه نوشت: از خاطرات گیر کردناتون بگین ، مام بخونیم بخندیم
مردمک چشم نوشت: چش مایین .. مخلصیم! الهی هیچ وقت جایی گیر نیفتین
انگشت کوچیکه ی پای چپ نوشت: اگر ازین مطلب لذت بردید و خوشتون اومد پنج تا صلوات برای سلامتی و تعچیل در فرج آقا امام زمان علیه السلام بفرستین لطفا!
سید مهدار بنی هاشمی
18دی1402