سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

مرد نامرئی

شب دامادی اش بود. استرس و فشار از زمین و آسمان بر سرش هوار شده بود. چقدر دویده بود تا آن جشن برپا شود. چقدر پول قرض کرده بود. وام گرفته بود. دلیل این همه خرج و هزینه را برای یک شب نمی فهمید. به همسرش گفته بود از کل این مراسم یک عکس هایش مهم است که یک دهمش را می دهیم می رویم بهترین آتلیه برایمان عکس بگیرد. بخشی اش را هم با هم می رویم مسافرت. بقیه اش را هم خرج اجاره یا خرید خانه می کنیم. چیست این عروسی با این خرج های کذایی اش؟ تازه آخرش هم مهمان ها می آیند و کلی غر غر می کنند و حرف میزنند پشت سر آدم. تازه بخشیش را هم می توانیم به خیریه ها و خانواده های فقیر کمک کنیم. بهتر نیست؟

عروس خانوم موافقت کرده بود. کلی برنامه ریزی کرده بودند. ولی آخرش با پدر مادرهایشان که مطرح کرده بودند. آنها مخالفت کرده بودند. گفته بودند فامیل توقع دارد. صله رحم است. فامیل توی همین عروسی و عزاست که دور هم جمع می شوند. ما میخواهیم پولش را بدهیم. به شما ربطی ندارد. بهش برخورده بود. او داشت داماد میشد. او خیلی چیزها را باید تعهد میداد ولی باز هم به او ربطی نداشت. به عروس هم ربطی نداشت.

صدایش کردند تا پیش عروس برود. به قسمت خانوم ها رفت. وحشت کرد. چه قیافه هایی. با خودش حس می کرد به قلعه ی دیوها پا گذاشته است. این حجم از آرایش. ناخن های بلند جادوگری و قیافه های عجیب و غریب برای چه بود؟ زنان فامیل خودش و فامیل عروس بودند. اما نمی فهمید دلیل این همه آرایش و این همه هزینه چیست؟ از همسرش خواسته بود آرایش ساده ای بکند. چون بدون آرایش زیباست. او هم قبول کرده بود. سرش را پایین انداخت که چشمش به دیوها نیفتد. چه سر و صدا و همهمه ای بود. مادرش دستش را گرفت و او را به همسرش رساند. دست هم را گرفتند. همسرش پرسید چرا رنگ و رویت پریده؟

زیاد توضیح نداد. گفت حالم خوب نیست. کاش زودتر ازینجا راحت شوم. تو چطور می خواهی تا شب این فضا را تحمل کنی؟

-من حالم از تو بد تره. کاش زودتر تموم بشه

-آره. راستی خیلی زیبا شدی امشب ..

چشم هایش را تنگ کرد و با لبخند گفت

-مرسی آقای من

-خواهش خانومی.

هر دو خندیدند. آقا داماد دیگر دلش گرم شده بود. هدیه ها را دادند و زودتر به قسمت آقایان رفت تا خانوم ها بتوانند راحت باشند و برنامه هایشان را انجام بدهند. به قسمت آقایان که رسید مجری ورودش را اعلام کرد:

-به افتخار شاه داماد ..

همه دست زدند

-به افتخار آقایی که تا چند ماه قراره نبینیدش ..

دوباره همه دست

-به افتخار مرد نامرئی

باز همه دست زدند. ولی پسر با خود می گفت: چرا مرد نامرئی؟ مگر بعد از ازدواج قرار بود چه اتفاقی بیفتد. موسیقی را از سر گرفتند و او را به وسط جمع خواندند تا برقصد. ازین کار هم متنفر بود. رقصیدن هم بلد نبود. ولی الکی دست هایش را بالا پایین می کرد و این پا آن پا می کرد. هر دفعه هم یکی میامد وسط و در رقص همراهی اش می کرد و بهش هدیه ای می داد و دم گوشش میگفت: «مبارک باشه مرد نامرئی». چه کار مزخرفی بود. عروسی تمام شد و با همسرش سوار ماشین شدند تا به خانه شان بروند. اما عده ای از خانواده ی خودش و عروس هم قرار بود دنبالشان راه بیافتند و همراهی شان کنند تا به خانه برسند. البته انشاالله زنده به خانه شان برسند. چون ماشین های همراهی ها همیشه دیوانه بازی در می آوردند و روی هم می گرفتند و بارها شده بود که تصادف شده بود یا آسیبی به بار آمده بود. به خانه که می رسیدند خانوم ها می رفتند خانه ی عروس و داماد را ببیند و جهیزیه ی عروس را. پسر در ذهنش غوغا بود و داشت بالا می آورد ازین همه رسوم و فرهنگ اشتباه و احمقانه.

توی ماشین همسرش ازو پرسید

-چرا انقدر گرفته ای؟

-تو قسمت مردها هر کس بهم می رسید بهم می گفت مرد نامرئی.. نمی دانم چرا؟

-خب به من هم میگفتند خانوم نامرئی

-تو ناراحت نمیشدی؟

-نه.. چرا ناراحت بشم؟

-مگه ما نامرئی هستیم؟

-نمی دونم .. یه نگاهی به خودمون تو آینه بنداز

مرد به آینه وسط ماشین نگاهی انداخت. نامرئی شده بودند. با اضطراب به همسرش سرش را به راست چرخاند. همسرش را می دید ولی از توی آینه نه خبری از خودش بود نه خبری از او.

-نترس ما دیگه یکی شدیم. مونس هم شدیم. محرم راز هم شدیم. واقعی شدیم. ولی تصویر توی آینه و چشم های بقیه مجازی ان، واقعیت ما نیستن. واسه همینم ما می‌بینیم هم رو ولی برای دیگران نامرئی شدیم.


08اردیبهشت1402

مرد نامرئیعجیب و غریبداستانحال خوبتو با من تقسیم کننوشته
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید