
و من از هفته ی پیش تا جمعه آب شدم. از فکر. ازینکه چه می شود. چه پیش می آید؟ داستان پسرهای چشم و گوش بسته همینطور است. ناگهان از کسی خوششان می آید. می خواهند پا پیش بگذارند نمی توانند. کیس مورد نظر از دستشان میپرد. در فکرشان عاشق میشوند و در همانجا عاشقی میکنند. بیرون میروند. و دلشان به همین عشق خیالی خوش است. به همین سایه ای که توی ذهنشان هست. چقدر صبر کردم. این یک هفته یک سال گذشت.
چرا جمعه نمی آمد؟ هنوز هیچ نشده برایش نامه مینوشتم. مثل بعضی از شما که در کامنت ها اسم بچه هم برایمان انتخاب کرده بودید. لباس سفارش داده بودید برای عروسی مان. دعا برای خوشبختی مان کرده بودید. ولی مگر ما به هم رسیده بودیم؟ شما جلو جلو رفته بودید و رسیده بودید به پله ی آخر.
ممنون از مهر و محبت بی دریغتان. در پست پیش فهمیدم که چقدر مشتاق دامادی منید. دمتان گرم. البته من هم خودم خیلی وقت ها ازین خیال بافی ها میکنم و تا پله ی آخرش میروم.
دیروز رفتم کافه، به صرف فری دیسکاشن. زودتر از بقیه رسیدم و ثانیه ها را به انتظار آمدنش سخت در آغوش گرفتم. آغوشی که چسبنده، سرشار از ذوق و مثل پنیر پیتزا کش می آمد. دوستان یکی یکی آمدند. او نیامد. کم کم زبان کلاس از فارسی به انگلیسی برگشت. و من با کوچک ترین صدا به طرف در چشم چرخاندم. چه سخت است انتظار. همه آمدند و او نیامد.
لیلی
تو به من یک آمدن بدهکاری
و یک عمر نبودن
او اهل شهر من نبود. از اقوام یکی از بچه ها بود و همان یک جلسه را آمده بود و برگشته بود شهرشان. حالا من که عاشقش نبودم. طوری نیست. یک خوش آمدن ساده بود. یک تلاش نافرجام. یک بیرون آمدن ناموفق از لاک تنهایی و گوشه نشینی.
بعضی دوستان بریده بودند و دوخته بودند. می دانم دلشان برای عروسی رفتن تنگ شده. می دانم به دلشان وعده داده بودند که اگر جور شود برای عروسی من و بشیر صابر و زیارت امام رضا بیایند مشهد. ولی ازدواج به این آسانی است مگر؟ مخصوصا درین دوران. بدون شناخت مگر میشود اقدامی کرد؟
1 اسفند 1403