سلام علیکووووم ... حالتون چطوره؟ خب من دیروز یادم رفت بذارم قسمت جدید پدر عشق بسوزد رو. ولی خب عید غیر بود و حق بدید دیگه! کنکوری های قدیمی که کنکور دادن و زایمان با موفقیت انجام شد الحمدلله و به امید خدا که بچه یا بچه هاشون سالم باشن. واقعا چه لذتی بالاتر ازینکه آدم کنکورشو بده خلاص شه دیگه. البته برای همین چند روز میگم باز نتیجه ها بیاد درگیری های جدید میاد سراغشون.
و خب حالا نوبت کنکوری های جدیده که برن توشیشه یا به عبارتی برن تو غیبت کبری. نمونه ش همین روان نویس عزیز که اعلام کردن میخوان برن پشت ابر و بلافاصله اقدام کردن! دلمون برای غائبین تنگ میشه و امیدوارم بهترین نتیجه هارو تو کنکور سال آینده کسب کنن. حالا بریم که قسمت جدید پدر عشق بسوزد رو بخونیم .. راستی اگر غلط نگارشی املایی داشتم به بزرگی خودتون ببخشین. حوصله نداشتم دوباره بخونمش. دارم از خستگی میمیرم!
قسمت 63
موسیو به خانه که رسید سریعا به اتاقش رفت و در را محکم پشت سرش بست. دست الهی پشت قضیه بود آیا؟ چرا که هر سوالی پرسیده بود دخترک جواب مساعد و مثبت داده بود. اما مدام داشت به ریش موسیو می خندید. پس احترام بزرگتر چه؟ احترام خواستگار چه؟ اصلا این ها اعتقاد به حریم پرایوسی نداشتند چه بسا بعد از ازدواج هم، اتاقی بی در و بدون عایق صوتی بهشان می دادند نکند کار بدی بکنند. موسیو سخت در افکار گُنگ و مشوش خود گیر کرده بود که ماسماسک همراهش به صدا در آمد. شماره ی ناشناس. جواب داد. (( الو .. موسیو شیخ صحبت می کنه .. بفرمایید .. شما؟))
(( سلام یا شیخ ، من سالار بی مشکلم .. همانی که به اصحابتان سپردید ترمزم را ببرند .. )) _ (( به به ، به سلامتی سالار خان .. حالت خوب است ؟ )) _ (( خوب که چه عرض کنم .. در بیمارستان بستری ام ! باری می خواستم بهتان بگویم که من ترمز اتوحمالتان را نبریده بودم بلکه کسی به نام سینیور علی بابا آمد گفت استادتان است و سوییچ را از من گرفت و برد مرکبتان را در آن محله پارک نمود تا جایش امن تر باشد .. حواستان بهش باشد )) _ احوال موسیو سخت پریشان تر گشت و کف دستش را محکم به پیشانی اش زد. از سالار بی مشکل معذرت خواهی نمود و کمی از احوالات زندگی اش پرسید که سالار ابراز خوشنودی کرد و گفت پدر گازی مانند مادری مهربان بالای سرم است و ازم مراقبت می کند تا زودتر خوب شوم و انتقام خودم را از شما بگیرم.
موسیو که کارد می زدی خونش در نمی آمد و حال حدس می زد آن کبوترهای جاسوس هم کار سینیور بوده باشند. تصمیم گرفت به محضر استاد برود و ازیشان بپرسد که دلیل این سنگ اندازی هایشان چه بوده است. که هنوز این فکر موسیو تمام نشده بود صدایی از پشت پنجره اتاقش شنید که نام موسیو شیخ را با صدایی زیر نجوا می کرد. پس پرده را کشیده و استادش را پشت پنجره یافت. لذا با اخم سلامی به استاد کرده و هنوز دهان باز نکرده تا سوالش را مطرح کند سینیور گفت (( تلمیذی موسیو شیخ ، آن ماشین همه از مال حلال بود چه بسا ترمزش زینرو ترمزت ببریده م تا هم تست نگه داشتن مرکب بدون ترمز، تو را بنمایم هم بروی و ترمز آن حمال را عوض بنمایی باشد مرکبی حلال و طیب زیر پایت باشد .. مرا ببخش که به تو خوبی کردم )) موسیو که تحت تاثیر این خوبی سینیور قرار گرفته بود پنجره را باز کرده یقه ی سینیور را گرفته و از پشت پنجره به داخل اتاقش کشید و وی را سخت در آغوش گرفت. سینیور در آغوش موسیو که بود مدام می گفت (( موسیو مارو دور ننداز .. ما اونقدرام بدرد نخور نیستیم )) خلاصه پیوند و مودت بین استاد و موسیو برقرار گشت.
علی ای حال سینیور که از دل موسیو اکمل و اتمم دربیاورده بود خداحافظی نموده و رفت. باری نگرانی موسیو شدت گرفت چه بسا سالار بی مشکل از پس انتقام برآمده بود و پس قبل از مرخصیش از بیمارستان باید کسی را می فرستاد تا ترمزی کلاچی از وی ببرد و مشکلی درش پدید بیاورد تا دنبال موسیو از برای انتقام نیافتد.
موسیو از برای فراموش کردن مشکلاتش روی تختش نشست و ماسماسک همراهش را روشن کرد (( موسیو یک پیام تصویری از مخاطبی ناشناس دارید )) . پیام را باز کرد. هرماینی بود شاید هم حمامه. پیام ویدیویی را پخش کرد (( موسیو ما رو دور ننداز ... ما اونقدارم بدرد نخور نیستیم. )) حمامه داشت آن حرف ها را می زد و به پهنای صورت اشک تمساح می ریخت. پس موسیو که موجودی ساده و دل رحم بود وی را همچو استادش بخشیده و از لیست سیاه خویش بیرون آورد. و حالا گزینه های روی میز مهربان خاتون ببود و حمامه و مهتاب و ام کلثوم. البته آن دو تای آخر خیلی روی میز هم نبودند. تقریبا لبه ی میز یا پایین ش بودند. پس به آشپزخانه رفت و از مادر احوالات جدید بپرسید.
مادر هااار هااار به موسیو خندیده و گفت (( هر وقت چشمم به تو می افتد یاد جلسه ای که به خانه خانواده سنگ فروش رفتیم می افتم و خنده ام می گیرد. رب اشرح لی صدری و یسر لی امر ... هاااار هاااار .. هااار .. واحلل عقدتا من لسانی ... هاااار هااار ... خدا یا منو بکش ... حس می کردم رفته ام روضه .. آخر کدام الدنگی توی خواستگاری اینطوری حرف می زند ... ؟ )) موسیو که داشت از خجالت آب می شد و مدام پشت لبش را گاز می گرفت گفت (( خب چکار کنم .. همیشه جزو آرزوهایم بوده یک بار اینطوری صحبتم را شروع کنم .. بروید خدا را شکر کنید خواستگاری ام کلثوم رفته بودیم .. اگر خواستگاری آناهیتایی ، مرسدسی ، لیندایی چیزی رفته بودیم که با اردنگی می انداختنمان بیرون .. )) مادر که قانع شده بود گفت که راست می گویی خانواده خوبی بودند و دخترک ظاهرا از خل بازی هایت خوشش آمده و قرار است امشب با پدرت برویم با خانواده شان صحبت کنیم... موسیو بسم الهی گفت و به مادر اعلام آمادگی بکرد. سر به اتاق گذاشته و کتاب خواستگاری های خویش باز بنمود.
اصالت خانوادگی
اینکه پدر و مادر و خانواده ی طرف چه کسانی هستند خیلی مهم است.
رسول الله : نگاه کنید ببینید که فرزند و نسل خویش را در چه ریشه ای قرار می دهید و بدانید که این ریشه اثری پنهان دارد.
امام صادق علیه السلام : با خانواده صالح وصلت کنید چرا که نطفه زن(عرق) اثرگذار است.
نکته مهم : ازدواج فامیلی ممنوع ممنوع ممنوع.
موسیو که در فامیلشان هیچ دختری نبود و همه پسر زا بودند خدا را شکر کرد که لازم نیست با دختری از فامیل ازدواج کند. پس تیتر بعد را خواند.
سلامت جسمی :
پنجمین معیار برای انتخاب همسر سلامت جسمی ، روحی و روانی ست.
موسیو با خود می گفت حالا جسمی اش را شاید بفهمد آدم ولی روحی روانی اش را اگر پنهان کنند چه؟ شاید اصلا خودشان ندادند یک دفعه ازدواج کردند این مریضی پنهان خودش را نشان دهد و معلوم بشود دخترک شوهر آزاری و وسواس کار نکردن در منزل چه بسا فراخی مزمن دارد. واویلا. ازدواج چه موضوع پیچیده و سختی است.
نکته ی مهم : آیا اگر کسی در جسمش اختلالی بود آیا ما نباید با او ازدواج کنیم؟
- خیلی غیر منطقی ست – خیلی ها هستند که ممکن است بیماری هایی داشته باشند.
مهم این است که اگر پسر یا دختر بیماری ای داشت ازو می پرسیم این بیماری چیست؟ آیا قابل انتقال به فرزند هست؟ چند وقت است این بیماری را داری ؟ سوابق درمانت چیست ؟ تا کی می خواهد این بیماری طول بکشد؟
نتیجه: اطلاعاتی که گرفتیم را می بریم پیش یک پزشک و با او مشورت می کنیم.
آیت الله قمی : ازدواج کن ولی با همسری که عشق و لذت تو را سمت او ببرد نه ترحم و رقت. با میل و لذت به آغوش او برو نه به قصد قربت.
موسیو پاک گیج شده بود و هر آنچه تا آنجای کتاب خوانده بود را فراموش کرده بود. باری لباس های خویش پوشیده و به اتاق نشیمن رفت و دید پدر پای تلویزیون نشسته و دارد اخبار گوش می دهد. پدر را نهیب زد یا اَبی ما ده دقیقه دیگر باید آنجا باشیم ها. پدر هم که در اخبار غرق شده بود محل بز کوهی هم به وی نداد. اخبار که تمام شد با عصبانیت بلند شده و غر غر کنان که (( ااااه ... یک اخبارم نمی گذارند آدم ببیند)) رفت که حاضر شود.
موسیو و مادر روی مبل نشسته بودند که پدر با همان تیپ همیشگی اش-یعنی پیراهن روی شلوار و شلوار پارچه ای - آمد و گفت که برویم. پس به خیابان رفته و سوار اتوحمال پراید پدر شدند و به سوی خانه ی سنگ فروش این ها رفتند و پدر می گفت با این برویم که بفهمند که موسیو خودش از جیب خودش بنز دارد و من یعنی پدرش یک پاپاسی هم بهش پول نمی دهم. خرج عروسی و همه چیز دیگرش هم پای خودش است. سر عقد هم از سکه های خودش یکی به عروس گلم هدیه می دهم. پدر همانطور سخنرانی می کرد و موسیو استخوان در گلو لب می گزید. تا اینکه به خانه ی سنگ فروش این ها رسیدند. پس پدر تنبان خویش تا بالای قفسه ی سینه بالا کشیده و هر سه ی آنها به سوی درب منزل خانواده سنگ فروش رفتند. زنگ را که صدای بوق می داد به صدا در آوردند و در کسری از ثانیه بدون اینکه بپرسند کیه؟ در را باز کردند. چه بسا منتظر خانواده شیخ ببودند و آنها هم ده دقیقه ای تاخیر بکرده بودند.
پس موسیو و پدر و مادرش روی مبل نشستند و چشم موسیو به جمال جناب سنگ فروش روشن شد. که پدر موسیو هنوز ننشته کت درنیاورده سخن با ایشان آغاز کرده بود و می گفت : (( شما سنگ فروش خالی هستید یا ادامه فامیلی دارید که نشان بدهد اهل کدام دهات و ده کوره هستید ؟ )) موسیو همانطور بنفش شده بود و لب می گزید باری فایده ای نداشت و این بحث ، موضوع مورد علاقه پدر موسیو بود. پس جناب سنگ فروش گفت (( بله صحیح می فرمایید . ما اهل سنبلستان سفلی هستیم .. شنیده ام شما هم اهل روستای شیخیه هستید ، درست است؟)) پدر موسیو هم که گل از گلش شگفته بود همی چای خورد و صحبت کرد و از خودش گفت و افتخاراتش. از اصحاب و مریدانش گفت و از جناب سنگ فروش حرف کشید و با باجناق جناب سنگ فروش و خود ایشان آشنا در آمد و معلوم گشت باجناق جناب سنگ فروش در کار شیشه اند و پدر موسیو گریزی زد به آیه ای روایتی شعری غزلی که خدا شیشه را در دل سنگ نگاه می دارد و هر دو هاااار هاااار خندیدند. پدر که در خوردن چای زیاده روی کرده بود حس دست به آب شدیدی پیدا نموده و از جناب سنگ فروش آدرس دست به آب پرسیده و به دست به آب رفته و موسیو را با جناب سنگ فروش تنها گذاشت. تا جناب سنگ فروش و پسرشان و دامادشان موسیو شیخ را تنها یافتند شروع به مسالت سوال نمودند که چه کنی ؟ و چه داری ؟ و چه اهدافی برای آینده ات داری ؟ و چه بلایی سر ام کلثوممان می خواهی بیاوری ؟ موسیو که از آن استقبال و سوال های کثیر دچار شوک شده بود و جای پدر را بس خالی می دید. چند جواب سر بالا بداد تا اینکه پدر بیامده و بحث را به ترموستات بکشید و گفت امان از ترموستات که باعث شده هر جا بروم اول بروم دستشویی شان را افتتاح کنم. حقا دستشویی تان خیلی خوب بود. خیلی چسبید. بعد ازآن هم برای ساعتی در مورد ترموستات با جناب سنگ فروش حرف زد و موسیو همی موها و ریش ها و سیبیل ها و حتی موهای بینی خویش می کند تا این بحث ترموستات تمام شود.
پس چون پدر موسیو بحث مورد علاقه اش را تمام شده بیافت یک شرح کلی در مورد پسرش موسیو به آقای سنگ فروش بداد و گفت (( پسر ما بچه ی خوبی ست ولی در سن خریت اش هست و از سختی های زندگی خبر ندارد . دلش خواسته زن بگیرد. کار اداری و حقوق ثابت و بیمه هم ندارد . یک تلک و تلوکی می کند. ولی چون خانواده ی خوبی هستید و از دست به آبتان خوشم آمد راستش فک می کنم دخترتان را بهش ندهید بهتر باشد .. بلند شو پسرم برویم .. بلند شو .. حاج خانووووم ... حاااج خانوم ... این ها توی دست به آبشان سنگ مرمر کار کرده اند و شیرهای دستشویی شان یاقوت قرمز ببود این ها بدرد ما نمی خورد .. بلند شو برویم ... آقای سنگ فروش خیلی زحمتتان دادیم .. ببخشید .. با اجازه )) و همانطور که پس کله موسیو می زد از در خانه خارج شدند و بعد مادر موسیو به آنها پیوست و راهی خانه شدند. و موسیو که خویش تباه شده می دید. با خود گفت (( یادمان باشد / دیگر پدر را با خود به خواستگاری نبریم ... ))
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
برای خواندن قسمت های قبلی روی لینک زیر بزنید:
https://virgool.io/@mahdarname/list/qklz1imefigu
برای خواندن رمان یک عاشقانه سریع و آتشین روی لینک زیر بزنید: