سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۸ دقیقه·۱ سال پیش

پدر عشق بسوزد-((قسمت 65))

سلام دوستان. حالتون چطوره؟ عزاداری رفتن هاتون قبول باشه. التماس دعا! هفته دیگه عاشوراس قسمت جدید نمیذارم. همینو دو بار بخونین :)

قسمت 65

موسیو پس از چند دقیقه ای مراقبه و آرام کردن ذهنش از جایش برخواست و سر به بیرون گذاشت. نیم ساعت از تمام شدن کلاس بگذشته بود و حتی علاف های مکتب خانه به خانه هایشان رفته بودند. پس موسیو نگاهی به دور و اطراف انداخت و از در مکتب خانه بیرون زد که ناگهان کسی از بغل پرید سمتش (( پووو .. )) موسیو که اصلا انتظار همچین شوخی ای را نداشت از ترس کیفش را انداخت بالا که به شاخه ی درختی که کنارش بود گیر کرده و پایین نیامده بود. پس موسیو شیخ در طرفت العینی بالای درخت پریده و کیفش را قاپ زده و پایین آمد و نگاهی به آنها که ترسانده بودندش انداخت. چشم هایش را ریز کرده و آنها را که تغییر چهره بداده بودند تشخیص بداد . سالار بی مشکل بود که با پای گچ گرفته به همراه جناب گازی آمده بودند تا انتقام بگیرند. پس موسیو شیخ که اوضاع را بحرانیِ قرمزِ بدجور بدید با کفش آهنی اش لگدی به پای سالار زد و مشتی هم به یک از نقاط حساس بدن جناب گازی تا هر دو زمین گیر شده و دنبال موسیو از برای انتقام راه نیفتند. که نیفتادند. باری موسیو با خودش داشت حساب می کرد که حال اگر حشمت خان بفهمد که موسیو شیخ شماره خانه ی ایشان را به شاگردهایش داده تا پاشنه ی در خانه شان را از جا دربیاورند. تعداد انتقام های پیش رویش چه تعداد خواهد بود؟ چه بسا که حشمت خان از بزرگان بازار بود و به تعداد شاگردان موسیو ازو انتقام می گرفت.

زینرو هر چه سریع تر خود را به خانه رساند و به آشپزخانه رفت تا دلی از عزا دربیاورد. ولی مادر در آشپزخانه نیافت. پس به هال و اتاق ها سرک کشید باری خبری از مادر نبود که نبود. در همان حین درب منزل باز گشت و مادر و خاله ی موسیو وارد شدند. سلامی به موسیو کرده و نوید بدو دادند که تیم ضربت وارد کار شده و قرار است رکورد خواستگاری رفتن را از چنگ خانواده منقارچی که از دوستان خاندان شیخ ببودند در بیاورند که همانا رکوردشان دو سه خواستگاری در روز بود. پس موسیو پرسان شد (( یعنی الان خواستگاری بودید؟ )) که مادر و خاله ی موسیو با لبخندی گشاده گفتند نَعَم. و دختر بدی نبود. اگر میخواهی این شماره ی پدر دخترک، و همانا اول باید به همراه پدر به دیدار پدر دخترک و دامادشان که هر دو مهندس عمران باشند بروید بعد اگر پسندیدند و پسندیدید می توانی به خواستگاری دخترشان بروی. و موسیو که این مدل اش را ندیده بود یک وا اسفاهی بگفت و به اتاقش رفت.

درب اتاق را باز کرد. اتاقش به هم ریخته بود و چون دقیق شد ببیند چیزی جابجا شده یا نه دید اثری از کتاب آموزش خواستگاری هایش نیست. زینرو لباس ها از تن در بیاورده تا تعویض بینماید که جنبشی پشت لباس های آویزانش به چشم آمد. پس لباس ها را برداشته و دید شمران بن شمرون نوه ی دابی -جن خانگی هری پاتر- آنجا قایم شده و تا موسیو را دیده جلو پریده و به موسیو تعظیم نمود و گفت (( السلام علیک یا موسیو شیخ .. شمران را ببخشید. شِکر خوردم که بی اجازه به اتاقتان آمدم. شمران را ببخشید )) و روی زمین نشسته و شروع به کوباندن سر خود بر روی زمین کرد. پس موسیو که عادت دابی و خاندانش را می دانست دست شمران را گرفته و بلندش کرد و گفت (( اشکال ندارد شمران .. تو میایی معذرت خواهی کنی میزنی فرش و زمین زیرش را خراب میکنی. اون کله پوکت که طوریش نمی شود)) پس شمران اشک شوق در چشمانش جمع شده و بسی از موسیو تشکر نمود. بعد برگه ای از جیبش درآورده و به موسیو داد تا بخواند بر روی برگه نوشته شده بود (( خاطره ی شماره ی یک : و اما در یکی ازین روزهای زرد و خاکستری با مردی آشنا شده م از جنس نور ، از جنس آفتاب . مردی که علمش آفاق و انفس را در نوردیده بود و بس مهربان بود. در همه ی علوم دستی داشت و قانون نسبیت در کنار او معنای دیگری می یافت. دوستش داشتم. عاشقش شدم. زندگی بدون او را برای خود متصور نبودم. ولی رفت و دیگر پیدایش نشد. دلم برایش تنگ شده و کاش ... کاش ... بیخیال .. کاش را کاشته اند و درنیامده! تا آخر عمر با یادش زندگی می کنم و هیچگاه ازدواج نمی کنم ))

موسیو که اشک در چشمانش جمع شده بود از شمران پرسید این برگه را از کجا آوردی شمران؟ که شمران از ترس سریعا اقرار کرد که (( یا شیخ این برگه را از دفترچه خاطرات همان دختری که بهت معرفی کرده بودم کنده ام )) پس لبخندی گل و گشاد بر روی لب های موسیو نقش بست و حسابی احساس اعتماد به نفس نمود. چه بسا مهربان خاتون دل بدیشان بسته بود. پس قرآن جییبی اش را درآورد تا استخاره ای بگیرد و ببیند فال این اتفاق، نیک است یا نه. (( بسم الله الرحمن الرحیم .. قل هو الله احد .. الله الصمد .. لم یلد و لم یولد .. و لم یکن له کفوا احد )).. به نام خداوند بخشنده ی مهربان .... مهربان ... مهربااااان ... مهربااااان .... مهربانننن... مهربانا ... و این بار هم قرعه به نام مهربان بانو خورد. چه بسا هر سوره ی دیگری هم از اولش می آمد آش همان بود و کاسه همان. یک قطره اشک از چشمان موسیو به پایین افتاد ، حس دلتنگی عجیبی برای موهیتو و مهربان بانو و آن شیرینی ها بدو دست داده بود. پس از شمران تشکر کرده و به وی اذن خروج داد که وی با بشکنی غیب گردید. سپس به نزد مادر بازگشته و شرح ماوقع خدمت ایشان تشریح نمود و گفت اول برویم با پدر و داماد این بنده خدا که تازه به خواستگاری اش رفته اید صحبت نماییم. بعد دوباره به خواستگاری مهربان بانو برویم.

القصه موسیو به شماره ی پدر دخترک جدیدی که به خواستگاری اش رفته بودند تماس گرفته و قراری بگذاشت با آنها در تجارت خانه ی عموی خودش تا کمی کلاس هم بگذارد و گربه را دم حجله سلاخی که نه، بکشد. پس برای عصر قراری بگذاشتند و با پدر راهی تجارت خانه خان عمو گشتند. در را باز کرده و به انتظار نشستند تا مهمانان شان برسند که با ده دقیقه تاخیر برسیدند و پدر موسیو که به قرار و آن تایم بودن حساس بود تشر خیطی به آن دو زده که شلوارشان را تا زیر چانه شان بالا کشیدند. بعد آنها را تعارف نموده تا به اتاق رفته و بر روی فرش نشسته و به پشتی تکیه بدهند تا موسیو چای و شیرینی برایشان بیاورد که آورد. پس چون موسیو نشست پدر دخترک که فامیلش عمرانی ببود و همه شان در همین حرفه روزگار می گذرانیدند شروع به سین جون موسیو بنمود که پدر موسیو ورق را برگرداند و سین جین خویش از جناب عمرانی آغاز نمود که شما کجا مشغولید؟ رئیستان کیست؟ اهل کدام دهات و روستایید؟ خانه تان کجاست؟ قدتان چقدر است؟ موجودی حساب بانکیتان ؟ مریضی هایتان چه باشد؟ و چون سوالات تمام بشد جناب عمرانی زرد شده بیافتند. که پدر موسیو با زدن به پشتشان ستون مهره هایشان کمی جابجا شده و حالشان جا آمد و گفت ((در فلان جا کار می کنم و رئیسم فلانی ست.)) پس پدر موسیو شروع به اظهار فضل کرد که رئیستان رفیق دیرنه ی من است و آمارت را به زودی ازش در میاورم. ایشان یعنی رئیست قبلا نوچه ی برادر من در همان سازمان فلان ببوده است و برادرم رئیس سازمان. دامادتان کجا کار می کند؟ که پسرک از ترس اجازه گرفت و به دستشویی رفت. پس پدر موسیو برای ساعتی دوباره کمی از افتخارات خودش و خاندان شیخ و پسرش گفت، اظهار فضل نمود و بنده ی خدا که آمده بود موسیو را به سیخ بکشد خود کباب گشته بود و سوال هایش فراموش بنمود. خلاصه پدر موسیو تمام سوال هایش پاسخ بگرفت جز مریضی های جناب عمرانی را ! چه بسا به دنبال پیدا کردن مریضی مشترک ببود تا سر صحبت را از آن ناحیه باز کند. که وقت ذیق آمد و سخن پایان گرفت و چون سکوت حکم فرما شد صدای چرخیدن قفل مستراح بیامد و داماد خانواده عمرانی به بیرون شتافت. چشم هایش از حدقه بیرون زده بود، صورتش سفید گشته بود و عرق سرد بر پیشانیش نشسته بود. و همه ی این ها از ترس بود که او را یک ساعت در دست شویی زندانی کرده بود. پس موسیو و پدرش با لبخند آقای عمرانی و دامادشان را بدرقه کردند.

لذا موسیو به پدرش خداقوت گفته و ازشان تشکر کرد که ناک اوتشان کرده و گربه را دم حجله جر داده است و مجال به آنها نداده اند چه بسا که از ویژگی های بارز خاندان موسیو شیخ همین ناک اوت کردن ببود.

پس موسیو و پدر به خانه بازگشته و مادر حال آنها را بپرسید که موسیو شرح ماوقع بداد و مادر هااار هااار خندید و گفت (( فکر کنم این خواستگاری را ادامه ندهیم بهتر باشد )) و بعد به موسیو خبری از مهربان بانو بداد که به خانه شان تماس بگرفته و خانه شان را عوض بنموده اند. پس موسیو به مادر اذن ادامه دادن خواستگاری ها داده و خواست پیدا کردن شماره ی خانه ی جدید مهربان خاتون را به او بسپرند.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

برای خواندن قسمت های قبلی روی لینک زیر بزنید:

https://virgool.io/@mahdarname/list/qklz1imefigu

برای خواندن رمان یک عاشقانه سریع و آتشین روی لینک زیر بزنید:

https://virgool.io/@mahdarname/list/ko3zhs2uwrdk


رمانداستانطنزحال خوبتو با من تقسیم کنپدر عشق بسوزد
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید