ویرگول
ورودثبت نام
سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

پدر عشق بسوزد-((قسمت 66))

سلام دوستان. حالتون چطوره؟ این روزها هوا خیلی گرم است و هم وطنان عزیز هم لخت و عور چه بسا به جهت برنزه کردن خود، شاید برای جلب دیدگان دیگران و البته به مقصود دهن کجی به حکومت و نشان دادن اینکه تهش که چی؟ چه گلی میخواهید بخورید؟ می آیند بیرون. حالا فلان آقا می گوید تو چشمات دنبال همچین چیزی هست و به خاطر همین دیدی وگرنه من که ندیدم تا حالا. خطاب به آن دوست روشندل که نمیبند باید عرض کنم که ایشان کور هستند احتمالا. یا چشم و دلشان سیر است و بدترش را هم دیده اند-پاتایا رفته اند مثلا- و این ها به چشمشان نمی آید. بعد هم چیزی که متفاوت باشد یا جلب توجه کننده باشد دیده را دنبال خودش میکشد.

مثلا اگر یک پلنگ یا تمساح در خیابان دیده شود همه ی نظرها را به خودش جلب نمیکند؟ حالا بگوییم حتما شما دنبال دیدن پلنگ بودی که دیدی اش. خب تابلو است دیگر. مشهد که خیلی خبری شاید نباشد، اما من چندین بار لباس های کوتاه-معروف به تریپ نافی،ناف نما و غیره - به چشمم خورده. و فرق است بین دیدن و نگاه کردن. دیدن عملی ناخودآگاه است و اشکال ندارد. آدم چشم بسته که نمیتواند راه برود. نگاه کردن عملی خودآگاه است و برای آن اگر بخواهند گناهی بنویسند برای این حالت می نویسند. حالا چه ربطی به قسمت جدید پدر عشق بسوزد داشت؟ هیچ ربطی نداشت. فقط خواستم کمی با هم حرف زده باشیم. پس برویم که قسمت 66 پدر عشق بسوزد را با هم بخوانیم.

قسمت 66

موسیو پس از صرف ناهار سراسیمه از خانه بیرون زده تا سری به مکتب بزند و ببیند حال اصحابش چوون است؟ باری چون پایش را از درب خانه بیرون بگذاشت مرکب بنز آخرین مدل سفیدی را دید که دم در خانه شان ایستاده. پس چون عادت همیشگی اش سرش را به پنجره چسباند تا داخل مرکب را ببیند که دستی از داخل اتوحمال به سمت درب طرف سرنشین آمده و در را برای موسیو باز کرد. موسیو که سرش را پایین آورده و دقیق تر نگاه کرد .دختری بود با موهای شرابی که روسری اش روی شانه هایش افتاده بود ، ناخن های بلند لاک زده داشت و تیشرت و شلوار لیِ تنگ پوشیده بود و چون موسیو تمامی یک نظرش را صرف دیدن تیپ و وجنات دختر کرده بود دیگر به رویش نگاه نکرد که ببیند او کیست؟ باری دخترک صدایش زد. (( موسیو شیخ سوار شو. باهات حرف دارم )) صدای دخترک برای موسیو آشنا بود. صدای مهتاب بود. همان دختری که در تیمارستان با او آشنا شده بود. دختر رئیس تیمارستان. اما مهتاب بانو کجا و دخترکی که پشت فرمان آن مرکب نشسته بود کجا؟ موسیو سرش را پایین انداخته و سوار شد باری در را همانطور باز گذاشت و گفت (( بله بفرمایید؟ )) دخترک که انگار تازه فیلم یوسف پیامبر را دیده بود و زلیخا بازیش گرفته بود خود را بزک کرده بود و به سراغ موسیو آمده بود تا او را از راه راست به در کند. پس گفت (( موسیو .. از آن روز که رفتی شب و روز برایم نمانده. همه ش به تو فکر میکنم. و دلم برایت تنگ شده بود. بار ها به دم خانه تان آمدم که یا نبودی یا از خانه بیرون نیامدی. موسیو همه ی وجودم تقدیم به شما. مرا از خود نرانید. من شما را دوست دارم و از شما هیچ توقعی ندارم جز حضورتان در زندگیم. نه مهریه می خواهم نه منزل نه ماشین فقط با من باشید. همین )) موسیو شیخ دقیق به حرف های مهتاب گوش می داد و کم کم داشت خر می شد باری فرشته ی درونش او را نهیب زد که خیلی گزینه های خوبی روی میز گذاشته ولی به سر و وضعش نگاه کن. ازش بپرس حاضر است به خاطر تو تیپ و لایف استایلش را عوض کند یا نه؟ چه بسا که اگر شاگردانت یک روز تو را با این دختر ببینند آبروی ت رفته و دیگر کسی تحویلت نمی گیرد.

پس موسیو که آبروی ش خیلی برایش مهم بود از دخترک پرسید (( خب .. دیگر چه ؟ )) و دستش به سمت در رفت تا در را ببندد و با شیطان سه تایی دور هم باشند. که کسی در را با ضرب باز کرده موسیو را از داخل حمال بیرون کشیده و خود سوار مرکب شد و شروع به داد و فریاد نمود که این چه قیافه ایست داری و با این وجنات و سکناتت پسر مرا هم که می آید ارشادت کند از راه به در می کنی. دیگر در محله ی ما پیدایت نشود. خدا روزی ات را جای دیگر حواله کند و پس از ادای زبان درازی به مهتاب، از مرکب پایین آمده بود و دست موسیو را گرفته و به داخل خانه برد. موسیو که در دل خدا را شکر میکرد که زودتر این اتفاق افتاده وگرنه اگر در را بسته بود و بعد مادر مچش را می گرفت حالا بایست خر می آورد و باقالی بار می کرد به مادر گفت (( دستتان درد نکند .. نزدیک بود در تله ی شیطان بیفتم که نجاتم دادید و این دخترک همان دختری بود که در تیمارستان عاشق م شده بود و آمده بود تا احوالم را بپرسد )) مادر موسیو که به حالت اوا خدا مرگم بده در آمده بود رو به موسیو گفت (( اشکال ندارد .. حالت را پرسید دیگر. ولی با آن تیپی که من دیدم بعد از احوالپرسی معلوم نیست می خواست چکار بکند. ))

موسیو خموش شد و دگر توضیح نداد. باری دلش بد هوای مکتب خانه بکرده بود پس دوباره از خانه خارج شد و این بار مرکب بنز آخرین مدل سیاهی را درب خانه بدید. پس راهش را کج کرده و به سوی مکتب دوان شد و مرکب به دنبالش راه افتاد و موسیو که فهمید صاحب حمال قصد جانش را دارد از علمک گاز خانه ای بالا رفته و به روی پشت بام آن خانه پرید. بنز ایستاده و شیشه ی سمت راننده پایین آمد و مردی بی استعداد در زمینه ی داشتن مو یا همان کچل، سرش را بیرون آورد تا رد موسیو را بزند. پس موسیو از بالا دزدکی به راننده نگاه کرد. یکی از نوچه های حشمت خان برزخ بود. حتما شاگردانش رفته بودند و پاشنه ی خانه ی حشمت خان را از بیخ درآورده بودند و حشمت خان به خون موسیو شیخ تشنه گشته بود. باری موسیو این کار را به نیت خیر بکرده بود ، چه بسا که حشمت خان وسواس داشت و سالی یک خواستگار بیشتر راه نمی داد حال دخترهایش با سطح بالای تقاضا مواجه می شدند و قدرت انتخابشان بالا می رفت و می توانستند از بین هزار خواستگار یکی که مناسبشان است را انتخاب کنند. باری کیست که قدر بداند؟ وقتی آن دخترها سنشان زیاد می شد و لاخ لاخ موهای حشمت خان را می کندند که چرا ما را عروس نکردی. تازه حشمت خان قدر این خدمتی که موسیو در حقش کرده بود را می دانست.

زینهار موسیو به تنی چند از اصحاب زنگ زده تا ببیند در چه حال اند که گفتند پشت در خانه ی حشمت خان ایستاده ایم تا نوبتمان شود و پنجاه تا پنجاه تا راهمان می دهند. آن ها که داخل رفته اند می گویند در اتاق کنفرانس خانه ی حشمت خان 5 دخترش بالای سِن نشسته اند و به سوالات آنهایی که پسندیده اندشان پاسخ می دهند. و هر دم وانتی به درب خانه حشمت خان می آید و میوه خالی می کند و میوه ها را به داخل می برند از برای پذیرایی خواستگاران. خدا خیرتان بدهد موسیو شیخ. هم فال است و هم تماشا. شما هم که مجردید. خودتان چرا به ما ملحق نمی شوید؟ موسیو به فکر فرو رفت. با خود گفت فکر بدی نیست. من هم می روم به جمع اصحاب می پیوندم و اگر حشمت خان گفت چه کسی شمارا به خواستگاری دخترهای من فرستاده می گوییم ملا علی بابا معرفی کرده. حالا برود و ملا علی بابا را پیدا کند. کسی که نه هست و نه نیست. ما هم جان خویش به در می بریم. پس موسیو به بالای پشت بام منازل می پرید و جهت یابی می کرد تا اینکه سیاهه ی جمعیتی را از دور دید که حدس زد اصحاب باشند. پس از علمک گاز خانه ای پایین آمده و خود را به کوچه ای که جمعیت اصحاب و مریدان در آن جمع شده بودند رساند.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

برای خواندن قسمت های قبلی روی لینک زیر بزنید:

https://virgool.io/@mahdarname/list/qklz1imefigu

برای خواندن رمان یک عاشقانه سریع و آتشین روی لینک زیر بزنید:

https://virgool.io/@mahdarname/list/ko3zhs2uwrdk


پدر عشق بسوزدرمانداستانطنزحال خوبتو با من تقسیم کن
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین/پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید