سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۹ دقیقه·۱ سال پیش

پدر عشق بسوزد-((قسمت 68))

سلام دوستان. حالتون چطوره؟ البته الان فکر کنم فقط مرتضی جان هست که قسمت قسمت با داستان پیش میاد و نظرش رو هم یادداشت میکنه. خدا قوت پهلوون :» خب یک سال دیگه هم از عمرمون گذشت و یه چهار سالی هنوز تولدمون تو محرم و صفر هست و نمیشه یه تولد درست حسابی خفن گرفت. البته یه نیمچه تولدهایی گرفتم. یکی هم وقتی شاگردای شائولینم مشهد بودن گرفتن برام و کادوهاشون رو تقدیم کردن..دوستان ویرگول هم دمشون گرم بخاطر تبریک ها و آرزوهای خوبشون برای من! خیلی وقته پست غیر رمان نذاشتم. یک روز نوشت مشتی. یک چیزی که بنویسم و هم مخاطب حال کنه هم خودم! کم کم باید به میادین برگردم.. البته ظاهرا ویرگول هم یکم خالی از سکنه شده و جنگای داخلی ای در حال وقوع هست. برای همینم شور و شوق قدیم رو نداره. ولی خب کاچی به از هیچی... با آرزوی بهترین ها برای شما قشنگا ...

قسمت 68

شب فرا رسید و موسیو با خیالی راحت و ضمیری مطمئن سر بر بالین گذاشته بود که ماسماسکش به صدا در آمد. صفحه ی ماسماسکش را باز کرد. (( یک پیغام تصویری متحرک از حمامه )). موسیو پیغام را باز نمود و دید که در تصویر حمامه تفنگی در حلقش می گذارد و شلیک میکند. بعد مثلا می میرد و متنی در کنار جسدش نوشته می شود که (( می میرم برایت موسیو شیخ )) موسیو که ازین خلاقیت حمامه خوشش آمده بود شکلک خنده ای برایش فرستاد. بلافاصله حمامه در حال نوشتن شد .. (( دوستت دارم موسیو شیخ )) پس موسیو حالی به حولی شد و ترسید. پس ماسماکش را در حالت فضاپیما قرار داده و انداخت زیر تختش. حمامه داشت خودش را در دل موسیو جا می کرد. ذهن موسیو درگیر شد. پس قرآن روی میز عسلی کنار تختش را باز کرد. (( بسم الله الرحمن الرحیم )) باز همان آیه. باز همان قرعه. و موسیو به این آیه که می رسید دیگر نمی توانست به راحتی از آن بگذرد. (( به نام خداوند بخشنده ی مهربان )) .. مهربان ... مهربان ... مهرباننن ... مهربانننن ... حمامه ... حمامه ؟ .. حمامهههه ؟

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم . حمامه آن وسط از کجا پیدایش شده بود. موسیو حسابی ترسید. مو بر تنش سیخ گشت و به خدا پناه برد. پس در برنامه اش نوشت که فردا برخی از اصحاب را که در شاخه ی عمران مشغولند فراخوان بدهد ببیند کسی جناب سلولی شناسد یا نه؟ من باب پیدا کردن شماره ی خانه ی جدید سلولی این ها. موسیو همانطور که در حال نوشتن یادآوری برای خودش بود صدای ماسماسک همراهش بلند شد. اما چطور ؟ او که ماسماسکش را روی حالت فضاپیما گذاشته بود. پس کنجکاو گشت و به زیر تخت رفته و ماسماسکش را چک نمود. (( یک تماس از دست رفته از شماره ی ناشناس )) . ساعت یک بامداد بود. یعنی چه کسی می توانست باشد که به خود اجازه داده بود در آن ساعت به موسیو شیخ تماس گرفته باشد؟ موسیو شیخ پیگیر آن تماس از دست رفته نشد و آن را هم از جانب حمامه دانست. باری بعد از چند دقیقه یک پیامک خالی از همان شماره برای موسیو شیخ بیامد. پس او هم یک پیامک خالی بفرستاد. شماره ی ناشناس یک پیامک با شکلک ماچ محکم برای موسیو فرستاد. و موسیو که حس کرد در مسیر خطوات شیطان قرار گرفته ماسماسکش را خاموش کرده. باطری اش را سوزانده و کلهم اجمعین همه چیزش را از بین برد که بوی پلاستیک ناجوری بلند شده و پدر موسیو سراسیمه با پارچ آب سردی در اتاق موسیو حاضر گشته و پارچ آب سرد را به روی موسیو و ماسماسک سوخته اش بریخت تا خاموش بشود و موسیو گویی برق گرفته باشدش از جای خود به ارتفاع دو متر پرید و آه و فغانش به هوا خواست.

آن شب به سختی گذشت و موسیو فهمید شیطان پشت درب اتاقش به کمین نشسته است. پس روز بعد ،صبح زود ساعت های ده یازده به مکتب خانه رفت و بعد از مقدمه چینی و دادن تکالیف سخت از جمله انشانویسی بصورت برعکس طوری که روی سرشان بالانس زده و همانطور که خون در مغزشان دارد جمع می شود انشائی در رسای موسیو شیخ بنویسند. بعد انشای خویش پاره کرده در سطل زباله ریخته بعد بروند و درخت پیر و خسته و بی برگی را با دست خالی قطع کرده و کاغذ تولید نموده و دوباره انشائی در مدح موسیو شیخ نوشته و به موسیو تحویل دهند. پس اصحاب فغان برآوردند یا موسیو چند کلمه ای باشد انشا هامان که موسیو شیخ تخفیف بداده و گفت (( ده هزار کلمه کافی ست. لیکن کسانی که رشته شان عمران است به نزد من آمده که کاری واجب و نه شخصی ! عام المفعه با آنها دارم )) زینرو تنی چند از اصحاب به خدمت استاد نازل گشته و ابراز آمادگی بنمودند. که موسیو شیخ نام جناب سلولی پدر مهربان خاتون به آنها داده و پرسان شد که هیچ کدامتان ایشان میشناسید که صحابی مخلص خوش و خرم گفت من می شناسم و سریعا شماره ی ماسماسک همراه ایشان به موسیو داد که موسیو رد کرد و از صحابی مخلص خوش و خرم خواست که شماره ی منزل جدیدشان را از وی بگیرد و به موسیو شیخ تحویل دهد که همان بکرد. پس موسیو شیخ با چشمان قلبی شکل از کنار اصحاب که در حال نوشتن انشا هایی در مدح و رسای وی بودند بگذشت و چند نفری را بگماشت تا بالای سر اصحاب نظارت کنند که درست تکالیفشان را انجام دهند. بعد به خانه بیامد و شماره ی خانه ی جدید خانواده سلولی به ایشان داده و خواست که به خانه شان زنگی زده و بگویند که ما دورهایمان را زده ایم و بر آن شدیم دوباره به خواستگاری دخترتان بیایم. و همانا آن یک دوری که مادر موسیو می گفت یک سال طول بکشیده بود. باری مادر پس از کشیدن خجالت بسیار و کمی فحش به موسیو دادن به خانه ی خانواده سلولی تماس بگرفت (( سلام حاج خانوم ... شیخ هستم ... بله ... پارسال خواستگار الان هم خواستگار .. ببخشید دیگر .. ما رفتیم یک دوری بزنیم خیلی طولانی شد .. نخیر ... بله ... بعد هم شما خانه تان را عوض کرده بودید .. دیگر ... نخیر ... پسرم .... بله ... پسرم شماره جدید خانه تان را ... بله ... از زیر سنگ پیدا ... بله ... بفرمایید ... بله ... بله ... 0 .. خب ... 847 ... خب 298 .. چشم .. ممنون .. موسیو جان با جناب سلولی هماهنگ می کنند .. خدا به همراهتان ))

موسیو که فکر کرده بود باز قرار است برود با مهربان خاتون صحبت کند، فهمید دیگر ازین خبر ها نیست و درین خان باید از خان پدر سلولی بگذرد. پس چشمش سیاهی رفته و خودش را روی صندلی آشپزخانه انداخت و با اشارت دست و چشم و ابرو به مادر رساند که یک چیز خوشمزه برایش بیاورد تا یکم جان بگیرد و به پدر سلولی تماس گرفته و قرار بگذارد. مادر کمی خوراکی و شیرینی و آجیل و میوه جلوی موسیو بگذاشت تا بخورد و قوت بگیرد که خورد و قوت گرفت و با ماسماسک همراه مادرش به شماره ی جناب سلولی تماس بگرفت. کسی پاسخ نداد. پس موسیو از منزل تماس گرفت. ((ماسماسک مورد نظر مشغول می باشد.)) موسیو کفری شده بود. و از ویژگی های بارز خاندان شیخ قفلی زدن تا به نتیجه رسیدن کار ببود. پس صد بار دوباره تماس بگرفت و آقای سلولی تماسش را رد میکرد تا اینکه آخر الامر صدایی لرزان از پشت خط شنیده شد (( تروخدا ... تروخدا .. من وسط جلسه ای مهمم .. ترو خدا دو ساعت دیگر تماس بگیرید .. من پاتان رو می بوسم .. دیگه تماس نگیرید .. دو ساعت دیگر .. بای )) موسیو که ازین برخورد جناب سلولی خیلی خوشش نیامده بود ستاره ی کنار اسم مهربان خاتون در قلبش کمی کمرنگ شد و ساعتش را بر روی دو ساعت بعد کوک کرد تا هم راس دو ساعت دیگر با جناب سلولی تماس بگیرد که گرفت و جناب سلولی دوباره تماسش را رد کرد. موسیو که دلی بس نازک داشت دلش کمی ترک خورد و با چشم هایی که حلقه های اشک درونش جمع گشته بود رو به مادر گفت (( این ها دختر نمی خواهند عروس کنند ... این سلولی همش تلفنمان را ردی می دهد ... هی هی .. کجایی پدر که حقش را کف دستش بگذاری )) موسیو هنوز حرفش تمام نشده بود که پدر موسیو از درب آشپزخانه با پارچ آب سرد وارد گشت و گفت (( چیه چی شده پسرم؟ کی جرات کرده تماس ما را رد تماس بدهد ؟ )) موسیو که یک لحظه به آینده سفر کرد و آن بلایی که پدرش میخواست سر جناب سلولی از راه دور دربیاورد را دید گفت (( هیچی پدر .. هیچی )) پس پدر موسیو لب هایش را جمع کرده و ابروهایش را در هم فرو برده و پارچ آب را روی موسیو خالی کرد (( مرده شورت را ببرند .. من را باش آمدم به تو کمک کنم )) پس موسیو که از سردی آب به هوا جهیده و به لوستر آویزان گشته بود پس از رفتن پدر به پایین آمده و دوباره با شماره جناب سلولی تماس بگرفت. (( الو .. سلام .. شیخ هستم .. برای خواستگاری دخترتان تماس گرفتم .. نخیر .. خانوم تان شماره تان را .. بله .. کی ؟ .. عصر ؟ .. ساعت 6 .. خوب ... بله .. آدرس؟ .. چشم .. چشم .. می بینمتان ))

بالاخره موسیو قرارش را با پدر مهربان خاتون تنظیم کرد باری خیلی از نحوه ی صحبت کردن ایشان خوشش نیامد. چه بسا که غرور از سر و رویش می بارید. باری چاره چه بود؟ استادش که وی را انذار داده بود که در این راه سختی های بسیار بایستی بکشد. مادر پرسید خب کجا باید بروی. موسیو از ترس اینکه دوباره نام پدر را بلند ببرد و پدر با پارچ آب یخ در آشپزخانه ظاهر گشته و وی را خیس نماید.در گوشی به مادر گفت (( آدرس شرکتش را داده .. گفته تنها بیا .. کاش میشد پدر هم بیاید ... ولی ... ))

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

برای خواندن قسمت های قبلی روی لینک زیر بزنید:

https://virgool.io/@mahdarname/list/qklz1imefigu

برای خواندن رمان یک عاشقانه سریع و آتشین روی لینک زیر بزنید:

https://virgool.io/@mahdarname/list/ko3zhs2uwrdk


پدررمان طنزداستان
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید