سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

پدر عشق بسوزد-((قسمت 70))

خب خب خب ... ازونجایی که خیلی حرفی برای گفتن و نوشتن و اینا ندارم. هی فرت و فرت قسمتای جدید پدر عشق بسوزد رو میذارم تا تموم شه بالاخره و این بار سنگین از روی دوشم برداشته شه و به خودم زور بیارم که محتوای جدید تولید کنم بذارم! :) خب میریم که قسمت جدید رو داشته باشیم ...

قسمت 70

آن شب 13 بار صدای صاعقه از آسمان برخواست. اما از باران و برف خبری نبود. ساعت دوازده شب موسیو ماسماسک یازده چراغش را برداشت تا ساعتش را برای نماز صبح کوک کند که دید چندین پیام خوانده نشده دارد. به پیامک دان رفته و پیامک ها را خواند.

می میرم برایت موسیو شیخ.

عاشقتم موسیو شیخ.

دیوونه تم موسیو شیخ.

به امید گوشه چشمی.

زیر تریلی رفته تم موسیو شیخ.

السلام علیک یا موسیو شیخ.

یه نگاهی به ما هم بنداز.

باری این دو پیام از شماره ای ناشناس بود. پس جواب پیامک را داده و پرسید (( شما؟ ))

و بقیه ی پیام ها هم از همان قربان صدقه رفتن های حمامه بود. پس پیام های حمامه را به ماسماسک همراه پدر فرستاده و یواشکی همراه پدر را بلند کرده و به تماشای پیام های حمامه که همه تصویری ببودند نشست. در یکی از پیام ها حمامه زیر تریلی می خوابید و تریلی از رویش رد می شد و کنار تصویر نوشته می شد زیر تریلی رفته تم موسیو شیخ. در یکی لباس سفید تیمارستان پوشیده بود و خل بازی درمیاورد و کنار تصویر پیام دیوونه تم موسیو شیخ از راست به چپ تصویر می رفت. یکی دیگر حمامه ناراحت زیر درختی نشسته بود و به یک نقطه خیره شده بود و به امید گوشه چشمی بالای تصویر ظاهر می شد. موسیو هی دیوانه بازی های حمامه را می دید و می خندید. پس کنجکاو شد نکند آن دو پیام آخر هم تصویری ببوده باشند پس برای همراه پدر فرستاد. و آنها هم تصویری ببودند. و دخترک در آن پیام های تصویری، خون از دهانش جاری می گشت و بالای تصویر نوشته میشد یه نگاهی هم به ما بنداز. یا گردن مرغی را میشکاند و کنار تصویر نوشته می شد السلام علیک یا موسیو شیخ. اما هر چه دخترک حاضر در تصویر را که چهره ای شیطانی ، کریه و پلید داشت نگاه کرد نشناخت. با خود گفت . شاید مهتاب باشد. اما آن دو، شماره ی جدیدش را از کجا گیر آورده بودند؟

موسیو آن شب را با پس زمینه ی آن تصاویر متحرک از حمامه و آن دخترک دیگر که موسیو هویتش را درست شناسایی نکرده بود گذراند. پس صبح زود همان ساعت ده یازده که بشد. بعد از صرف صبحانه به سمت درب خانه رفت تا به سوی مکتب خانه رهسپار شود که چشمش به روزنامه ی پدرش افتاد. ((دیشب مردی در اثر اصابت چندین صاعقه سوخت)) موسیو روزنامه را برداشته و به صورتش نزدیک کرد. مرد صاعقه خورده کاملا باند پیچی شده بود و معلوم نمی شد چه کسی است. پس روزنامه را ورق زده و به خبر رسید. (( شب گذشته آقای عباس سلولی بر اثر برخورد چند صاعقه آتش گرفته و بعد از یکی دو ساعت سوختن قشنگ کبابی شده ولی جان به جان آفرین تسلیم نگفت باری وضعیت وخیمی دارد )) اشک در چشمان موسیو حلقه زد. خودش بود. همان جناب سلولی پدر مهربان خاتون که شب گذشته رفته بود پیش او و باهاش صحبت کرده بود. اتفاقات روز قبل از جلوی چشمان موسیو گذشت تا آنجا که گفت (( پدر عشق بسوزد )) و صدای صاعقه ی مهیبی در آسمان پدید آمد. موسیو نگران شد. پس به پیش مادر رفته و روزنامه را نشانش داد. مادر دست ها را دو طرف صورتش گذاشته و گفت (( وا خدا مرگم بده .. به حق چیزای ندیده و نشنیده .. نیایند بگیرنت باندازنت زندان.. ما پول نداریم بیرون بیاوریمت ها .. گفته باشم )). پس موسیو که از حمایت صددرصدی پدر مطمئن بود. روزنامه را نابود کرد تا چشم پدرش به روزنامه نیفتد که موسیو را تحویل پلیس بدهد. اما به موسیو چه ربطی داشت؟ کنترل صاعقه های آسمانی مگر دست موسیو بود که بخواهند بیایند موسیو را دستگیر کنند.

پس خودش را به آن راه زده و به طرف مکتب راه افتاد. به مکتب رسیده و زنگ کلاس به صدا درآمده و این بار فوج فوج اصحاب و اغیار به کلاس هجوم آوردند و موسیو چک کرد آن پنج نفرِ خانه حشمت خان در میانشان نبودند و این بار تعداد آنقدر زیاد ببود که کلاس تا سقف پر ببود. یعنی یک نفر ، فردی دیگر را روی شانه هایش گذاشته بود و دیگری فرد سومی را روی شانه هایش. و آنجا بود که موسیو وضع ازدواج را در کشور بغرنج بدید. پس از آن ها که در طبقه اول ببودند خواست طبقه دوم و سوم خود را خالی کنند چه بسا کلاس فزون بر ظرفیت خود گشته و موسیو با این تعدادِ زیاد حوصله ی برگزاری کلاسش نمی آید. پس آن ها که پای بر زمین داشتند بالایی های خودشان بیانداخته و با مشت و لگد به بیرون بدرقه شان کردند. کلاس که کمی خلوت گشت موسیو با گوشت کوب خود بر روی میز کوبیده و سخن آغاز بکرد :

(( رب الشرح لی صدری. و یسر لی امری والحلل عقدتا من لسانی یفقه و قولی. السلام علیک یا اصحابی و تلامیذی. اهلا ؟ .... و ؟ ))

اصحاب که منتظر بودند بگویند عربا تو صحنن. ضایع گشته و منتظر ادامه سخن استاد شدند (( حالتون چطوره ؟ )) همه ی اصحاب یک صدا فریاد زدند (( عالی ))

(( می خواستم بگویم بی خود اغیار و ثبت نامه نکرده ها و اصحاب غیر مخلص نیایند کلاس من که شماره دختری بهشان برسد و بختشان باز بشود .. و همانا جلسه پیش شماره ی معدن را به اصحاب مخلص دادم و با حمله ای بی امان و کاری پنج تای شان بختشان باز شد تا چه شود و چه پیش آید. و بدانید که اگر ... ))

سیل جمعیت که گویی عصای موسی بهشان خورده باشد از هم جدا شدند و شش بنز آخرین مدل در صفی به سمت جا استادی روان شدند و موسیو شیخ که از دور سان می دید در مرکب اول حشمت خان بدید که به گشاده لبخند بر روی لبانش نقش بسته بود. پس نزدیک که شدند حشمت خان از مرکب پیاده شده و به سمت موسیو شیخ آمده او را سخت در آغوش گرفته و دستش را در جیب موسیو کرد و چیزی در آن انداخت. سپس دمِ گوش موسیو گفت (( این هم شیرینی تو . کلید خانه ی پنت هوس ات در محله ی با کلاس آجیلیه .. خدا خیرت بدهد که باعث شدی این پنج دختر را عروس کنم و با خیال راحت اگر خواستم بمیرم سرم را بگذارم و بمیرم. )) موسیو که گل از گلش شگفته بود با لبخند و تواضع از حشمت خان تشکر کرد و بعد اِذن داد دامادهای حشمت خان که اصحابش ببودند بیایند و پاهایش را ببوسند که بوسیدند. در آخر موسیو آدرس دقیق پنت هوسش را از حشمت خان بگرفت و آن ها را بدرقه کرد.

حالا دیگر موسیو هم خانه داشت و هم مرکب. باری پدر مهربان خاتون که سوخته بود. و همانا داشتن پدرزن خوب یکی از آرمان های موسیو شیخ ببود. از خود می پرسید آیا مهربان خاتون در لیست کیس های روی میزم بماند یا نه؟ چه بسا حال موسیو برای مهربان خاتون هم پدری بایستی می کرد و هم همسری و هم آقایی و این ها. و مسئولیت سخت و خطیری بر دوشش می افتاد. باری از طرفی موسیو بر آن شد امتحانی کرده و ببیند از دعای وی سلولی صاعقه خورده است یا آن صاعقه از جانب خدا ببوده است. پس از برای امتحان از اصحاب پرسید کدامتان دوست دارید تجربه ی ناب صاعقه خوردن پدرتان را امتحان کنید که تعداد زیادی از اصحاب که به دنبال ارث و میراث پدرشان بودند دست های خویش را بالا بردند. پس موسیو یکی را به قید قرعه انتخاب کرده و قرعه به نام صحابی مخلص نسوز بیافتاد پس موسیو گفت (( پدر نسوز بسوزد )) و این صحابی مخلص نسوز جد اندر جد نسوز ببودند. و چون موسیو چنین بگفت صدای رعد و برقی مهیب از بیرون مکتب شنیده شد و صحابی مخلص نسوز چهار نعل از کلاس خارج شده و به سراغ پدرش رفت. موسیو به کلاسش ادامه داد تا صحابی مخلص نسوز برگردد و خبر از سلامت پدرش برای موسیو بیاورد. باری پس از ساعتی نسوز آمده و خبر سوختن پدرش را برای موسیو شیخ بیاورد. موسیو شیخ فکری شد. نکند حمامه وی را طلسمی مهلک بنموده باشد!؟

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

برای خواندن قسمت های قبلی روی لینک زیر بزنید:

https://virgool.io/@mahdarname/list/qklz1imefigu

برای خواندن رمان یک عاشقانه سریع و آتشین روی لینک زیر بزنید:

https://virgool.io/@mahdarname/list/ko3zhs2uwrdk



پدر عشق بسوزدرمانداستانطنزازدواج
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید