تنها 8 قسمت دیگر باقی ست. چه حدسایی میزنین؟ من دارم میرم تهران چند روزی. برای همینم چند قسمت گذاشتم که بدقول نشم!
قسمت 75
روز بعد صبح موسیو که از خواب بیدار شد به سراغ قرآن جیبی اش رفت و گفت دوباره استخاره بگیرد. پس قرآنش را باز کرده و خواند (( و ایوب را به یاد آور هنگامی که پروردگارش را خواند و عرضه داشت : (( بدحالی و مشکلات به من روی آورده و تو مهربان ترین مهربانانی )) .. مهربان ... مهربان .. مهربان .. مهربان ... مهربان ... مهربان ترین .. مهربانترین مهربان ها؟ ... موسیو حسابی در فکر فرو رفت. اینجا دیگر سوره ی توحید نبود و بسم الله الرحمن الرحیم. باری دوباره آیه ای مهربان دار برایش آمده بود. و نه هر مهربانی. مهربان ترینشان. پس به یاد آقای سلولی بیفتاد و با خودش گفت بد نیست بروم و تحقیق کنم ببینم عاقبت امرش چه شد؟ هنوز زنده است یا نه؟
پس یکی از اصحاب را اذن داد تا برود و تحقیق کند و آمار جناب سلولی در بیاورد. پس صحابی رفت و آمار دربیاورد و موسیو را خبر داد که جناب سلولی تماما باندپیچی شده، در بیمارستان بستری است و حیاتش به مویی بند است. پس موسیو از برای عیادت به بیمارستان رفته و وی تمام باند پیچی شده یافته باری آن مویی را که صحابی مخلص می گفت به آن بند است نیافت. پس نامه ای نوشته و روی میز عسلی کنار تخت وی بگذاشت که در آن نبشته بنموده بود (( السلام علیک یا اَبَ المهربان ، از غم وارده بس اندوهناک گشتم و بر آن شدم به عیادت شما آمده و آرزوی سلامتی تان را فورا و حضورا تقدیم بنمایم. انشاالله هر چه سریع تر حالتان خوب شود. و از رفتار آن شبتان توبه نمایید مگر خداوند شمارا ببخشد و بیامرزد .. و من الله توفیق .. امضا : عبد الفانی الاحقر موسیو شیخ ))
جناب سلولی که در کما رفته ببود بعد ازینکه موسیو شیخ وی را دعا نمود به هوش آمد و دستش را به سختی بلند نموده و موسیو شیخ که در حال رفتن ببود را فغان برآورد (( یا موسیو شیخ و دامادی و قُرَتَ عَینی و ثَمَرَتَه فوادِ بابات .. مارو دور ننداز .. ما اونقدرام بدرد نخور نیستیم )) باری موسیو شیخ که این جمله را از حمامه و استادش هم شنیده بود فرار را بر قرار ترجیح داده و رفت.
موسیو به خانه که رسید به آشپزخانه رفته و کمی از حال مادر پرسان شده و طلب غذا بکرد که مادر غذا را ظرف کرده و جلوی موسیو بگذاشت. از قضا غذای آن روز قورمه سبزی ببود و مادر موسیو هم به غایت غذا را پر لوبیا درست بکرده بود و موسیو که حساس به لوبیا بود بعد از گذشت دو ساعت از صرف غذا و دو ساعت مانده به خواستگاری طوفانی مهیب معده اش را در بر گرفت و موسیو نه راه پس داشت و نه راه پیش و می دانست سر بزنگاه طوفان وی را در می نوردد و حالش را جا می آورد. پس به ساعت خواستگاری نزدیک گشتند و با حمال پدر راهی خانه ی حنانه شدند و چون برسیدند پدر از ماشین پیاده شده و بی تابی می کرد تا بیاید و دستشویی خانه ی حنانه این ها را افتتاح کند، باری موسیو و مادر جلویش بگرفته بودند و ممانعت می کردند. پس پدر کمی از خانواده و شغل پدرش و این ها پرسید و چون مادر شغل پدر حنانه بگفت پدر موسیو گفت .. اااِ ایشان که از آشنا های من است و سی سال پیش ما با ایشان رفیق ببوده ایم. آشنا هستیم . بگذارید بیابم داخل یک سلام احوال پرسی با ایشان بکنم. یک تک پا هم بروم دستشویی شان را افتتاح کنم. باری مادر جلوی ایشان بگرفت و گفت ظاهرا از برای ماموریتی سوپر محرمانه به خارج رفته اند و در خانه نیستند. برو یک دسشویی صحرایی ، دست به آبی در پارک پیدا کن و بگذار با خیال راحت برویم خواستگاری مان و برگردیم. پس پدر که قرار بود منتظر بماند تا این ها بروند و برگردند از برای پیدا کردن محل استراحتی راهی شد و آن ها را به امان خدا سپرد.
القصه موسیو و مادرش زنگ در بفشرده و بعد از باز شدن در وارد خانه شده و پس از کمی سلام و احوالپرسی و فخرفروشی. حنانه بیامد و موسیو و حنانه از برای صحبت کردن راهی اتاق حنانه شدند. دخترک چهره ای پسرانه داشت و سبیل هایش را هم نزده بود و به اتاق که وارد گشتند روی صندلی نشسته و موسیو را تعارف کرد تا روی صندلی روبرویی اش بنشیند. موسیو وارد اتاق که بشد دیوارهای اتاق سراسر عکس و تقدیرنامه و روی کمدهایی که دور اتاق بودند جام و لوح تقدیر و پنجه بوکس و عکس های دخترک حین مبارزه و پایین آوردن فک رقیب بدید. موسیو که داشت خاطرات اولین خواستگاری اش برایش تداعی می شد. آب دهان خویش قورت داده و گفت (( احسنت احسنت ... آفرین .. ماشالله ... بارک الله .. این لوح ها و جام ها چیستند ؟ )) و دخترک لبخندی زده و از در توضیح برآمد (( این جام ها و مدال ها که به خاطر قهرمانی ام در مسابقات قاره ای و فرا قاره ای ست ... لوح تقدیر ها هم به خاطر این است که من حافظ و قاری قرآنم، همچنین یک سخنران انگیزشی هستم یا همان اینفلوئنسر و همین پیش پای شما از جلسه ای که ازم دعوت بکرده بودند برگشته ام )) پس موسیو که هم کف بر شده بود و هم با شنیدن صدای دخترک که بسیار مردانه و پر ابهت بود در صندلی اش فرو رفته بود با خود می گفت از شانس ما که هر که هم خوب است دان 2 تکواندو و جودو و کشتی کج تواما دارد و دنبال کیسه بوکس بگردند و به درد ما که یک جا نشین هستیم نمی خورند. پس موسیو کمی از احوالات دخترک بپرسید و شرح حالی از خودش و جد و آبادش بداد. باری همچنان نگران ببود و دید اصلا به هم نمی آیند. چه بسا دخترک خیلی جلو ببود. و موسیو دوست داشت خودش از همسرش جلوتر بباشد پس پرسید (( ببخشید بانو چند سوال داشتم. اگر اشکال ندارد بپرسم. دوست دارید زندگی آینده تان چطور باشد؟ )) که دخترک گفت زندگی رفیقانه و دوستانه ای می خواهم و دوست دارم که با همسرم رفیق باشیم . پس موسیو که از آن جواب دخترک که باز هم نشانه ی جلو بودنش بود خوشش آمده بود از دهانش پرید و گفت (( من هم نظرم مث شماست داداش )). بعد به سوتی خودش پی برد و گفت (( آخ .. ببخشید .. آخر گفتید مث دو تا دوست ، مث دو تا رفیق .. من حواسم پرت بود گفتم داداش .. آخ .. شما چرا صدایتان گرفته؟ سرما خورده اید؟ )) دخترک هم که مثل ام کلثوم خوش خنده بود تمام مدت به موسیو می خندید و گفت (( نه .. صدای هر کسی یک طوری است دیگر .. من صدایم آلتو است )) موسیو که حاج و واج مانده بود که دخترک از چه صحبت می کند کمی از خودش و افتخاراتش -مخصوصا آن مدال برنزی که در مسابقات پینگ پنگ با تقلب گسترده وقتی راهنمایی می رفته بدست آورده بود- بگفت و با لب های جمع شده به تمام آن جام های قهرمانی و مدال های طلا و لوح های تقدیر نگاه بکرد و گفت این همه راه آمده ایم یک سوالی بپرسیم حداقل. یک موزم ندادند ما بخوریم که. پس پرسید (( شما درستان را در چه شاخه ای می خواهید ادامه بدهید؟)) گفت (( دوست دارم دانشکده افسری بروم )) موسیو چشم هایش از حدقه بیرون زده کمی خودش را جمع کرده پرسید (( بسیار عالی .. در چه شاخه ای می خواهید تحصیل کنید؟ )) دخترک هیکاپی کشیده و گفت هایا.. (( دایره قتل)) .. موسیو هم که با آن صدای مردانه ی حنانه و آن هایا گفتنی که گویی از عمق جان وی بیامده بود و همان شرایط قورمه سبزی و لوبیا و طوفان ظهر نزدیک بود خویش تباه کند. چشم هایش سفید گشته و چند تو گوشی به خودش زده و نفسی عمیقی بکشیده و گفت (( بله .. واقعا با این وجناتی که بنده در شما دیدم .. دایره ی قتل و جرم و جنایت به شما نیاز دارد .. اگر سوال ندارید رفع زحمت کنیم؟ )) و دخترک هم که می شد لقب خوش خنده ی ثانی را بهش داد با خنده گفت نه سوالی ندارم ، جلسه ی بعد سوال هایم را می پرسم. پس موسیو سریعا حاضر شده و به هال خانه رفته و دست مادر را گرفته و از خانه ی حنانه بیرون رفتند و موسیو پدر را در کنار حمالشان بدید که داشت تسبیح می چرخاند و با رهگذری در حال صحبت کردن ببود. و با دیدن موسیو یقه اش را گرفت و گفت (( هم یه خواستگاری ارزششو داشت روی باباتو زمین بزاری؟ می دونی چقدر پیاده رفتم تا دستشویی پیدا کنم؟ آخرش در خونه ی یکی باز بود رفتم تو دستشویی حیاط خونه شون استراحت کردم .. همین کاراتو میکنی بهت زن نمیدن )) پس موسیو خِجِل شد و دست پدر بوسید و حسابی معذرت بخواست. علی هذا همه سوار حمال پدر شده و به سوی خانه روان شدند.
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
برای خواندن قسمت های قبلی روی لینک زیر بزنید:
https://virgool.io/@mahdarname/list/qklz1imefigu
برای خواندن رمان یک عاشقانه سریع و آتشین روی لینک زیر بزنید: