ویرگول
ورودثبت نام
سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

پدر عشق بسوزد-((قسمت 79))

سلام دوستان .. حالتون چطوره؟ منم خوبم الحمدلله. امروز چندمه؟ آها 31 شهریور. فردا شیطونا قرار برن تو شیشه و برن سر کلاس ... امروز دو قسمت میذارم! دوشنبه ای که بیاد هم دو قسمت و بلاخره تموم میشه این رمان پر فراز و نشیب!

قسمت 79

موسیو و مادر به خانه که رسیدند کمی در مورد خانواده ی دودکشی صحبت بکردند و مادر بگفت از خانوم دودکشی بپرسیده ام آخر دودکشی کجایش به سید بودن می خورد که خانوم دودکشی گفته اند (( فامیل همسرش یعنی بابای مریم بانو، سادات متقین ببوده باری این ها چند برادر ببوده اند که با هم دعوا داشته اند پس هر کدامشان آمده اند و فامیلشان را تغییر بداده اند و حاج آقای ما به یاد پدربزرگش که دودکش خانه ها را تمیز می کرده است فامیلش را آمده بگذارد سادات دودکشی که ثبت احوال قبول نکرده است. پس ساداتش را به علت عشق مفرطش به پدربزرگش و تمیز کردن دودکش منازل حذف نموده و دودکشی اش را نگه داشته. )) بعد کلی با هم حرف زدیم و مادر دخترک گفته که همسرش بسیار لجباز و یک دنده است و اصلا گوش حرف هیچ کس نمی کند.

موسیو که فکش بیافتاده بود از آن کار جناب دودکشی که برداشته فامیلش را از سادات متقین به دودکشی تغییر بدهد. به مادر گفت (( مامان خیلی دختر خوب و تو دل برویی بود .. اما خب این خواستگاری آخر است و بعد ازین خواستگاری می خواهم یک استراحت تپلی بکنم .. پس زنگ بزنید یک بار دیگر هم برویم و مطمئن شوم به درد هم نمی خوریم. بعد یک استراحتی بنماییم و یک تُک پا به قیشی جایی برویم. مادر گفت باشد پسرم ولی قیش کجاست؟ که موسیو هاار هااار خندید و گفت همان قشم و کیش را ترکیب کرده ام شده قیش.

پس موسیو به اتاقش بازگشت. شب شده بود و در بیرون چیزی به چشم نمی خورد. پرده را کشید. مهتابی را روشن کرد و نگاهی به ماسماسک همراهش بیانداخت که ده تماس بی پاسخ و چندین پیام تصویری برایش آمده بود. تماس ها را چک کرده و پیام های تصویری را که از طرف مهتاب ببود پاک کرده و مهتاب را در لیست سیاه خویش قرار داد. بعد خودش را روی تخت خوابش انداخته و کتاب آموزش خواستگاری هایش را در دست گرفت.

نکته : بین جلسه اول و دوم خواستگاری باید دو سه ماه طول بکشد.

موسیو که حوصله ی این همه فاصله بین دو خواستگاری اش را نداشت کتاب را بسته. سرش را گذاشته و خسپید. بعد از یکی دو ساعت غلت زدن در تخت خواب و این دنده آن دنده شدن از خواب برخواست. به اشپزخانه رفت و پرسید شام چی داریم مادر و مادر به سفره که مزین به صبحانه بود اشاره بنمود گفت (( همان همیشگی .. بنشین و از خودت پذیرایی کن )) و همانا قوت غالب خانواده ی موسیو شیخ نان و پنیر و یک چیزی ببود. لذا موسیو نان و پنیر و گردویی بخورد و از مادر پرسان شد برای جلسه بعد هماهنگ بکردید که مادر گفت آرام باش پسرم. بگذار عرقت خشک بشود بعد. به کجا چنین شتابانی ؟ فردا صبح زنگ میزنم.

صبح روز بعد موسیو که از خواب بیدار شد به سراغ مادر رفت و قفلی زده و هی گفت (( مادر نمی خواهید زنگ بزنید ... ؟ ... پس کی می خواهید زنگ بزنید ؟ ... شاید منتظر باشند . خب زنگ بزنید دیگر ؟ .. )) و مادر که از قفلی زدن های موسیو آگاه ببود تلفن را جلویش بگذاشت و گفت (( خودت زنگ بزن ... زنگ بزن دیگه .. چرا زنگ نمی زنی؟ .. میشناسنت دیگه .. زنگ بزن بگو با مریم کار دارم ... بدو .. بدو زنگ بزن ... همچین انگار ازدواج کنه چه خبر هست ... قدر این دوران مجردیتو که نمیدونی )) موسیو که پاتک بدی بخورده بود نشست و ادامه ی صبحانه ای که شب قبل بخورده بود را همانطور بغض کرده و لب برچیده بخورد و زیر لب هی غرولند کردو بعد که از سر میز غذاخوری بلند شد دهانش را باز کرده به جلو خم شده ولی چیزی نگفت. چند بار همین کار را تکرار کرد اما حرفی از دهانش بیرون نمی آمد باری مادر به وی خیره شده بود و چون ادا اطوار موسیو تمام شده بدید گفت : (( ساعت ششونیم برویم گل و شیرینی بخریم که ساعت هفت باید آنجا باشیم ))

تا به حالش کار به جلسه دوم خواستگاری نکشیده بود که بخواهند گل و شیرینی بخرند باری رسم برخی خانواده ها برین ببود که جلسه اول هم که می رفتند گل یا شیرینی می بردند. پس چون ساعت ششونیم بگشت موسیو و مادرش به مغازه بزبز قندی رفته و یک کیلو شیرینی گل محمدی بخریدند و بعد به مغازه گل فروشی ای رفته و یک دسته گل که شامل گل های رز و مریم و گلایل و میخک و خرزهره بود بخریدند و به سوی خانه ی جناب دودکشی رفتند. دسته گل زیبایی بشده بود و مادر موسیو زیر لب میگفت (( امان از دست این رسم های جدید . زمان ما که ازین رسم ها نبود. واااه وااه واااه.))

موسیو و مادر که این بار از یک طرف دیگر برفته بودند به راحتی خانه ی جناب دودکشی این ها را یافته و بوق در را به صدا درآورده و به طبقه دوم خانه شان رفته بودند. پس خانوم دودکشی حسابی تشکر کرده و دیس شیرینی ای را از توی یخچال دربیاورده و به موسیو و مادرش تعارف بنمود و موسیو که دلش می خواست از همان شیرینی های بزبزقندی که خودشان خریده بودند بخورد لب به شیرینی ها نزد. باری سر خودش کلاه رفت چه بسا قرار نبود که درِ آن شیرینی های خودشان باز شود و چیزی به موسیو برسد. پس از برای ادامه ی صحبت به همان اتاق رفته و همانجای قبلی بنشست و نگاهی به آینه کرد که این بار کاملا پودر شده بود و چون مریم سادات، موسیو خیره به آینه دید قه قهه اش بر آمده گفت (( به چه خیره شده ای موسیو ؟ این آثار دعوای دیشب مان بعد از اینکه شما رفته اید است. زندگی باید هیجان داشته باشد. مگرنه ؟ ))

موسیو که اصلا به دنبال هیجان در زندگی نبود و چون کسی با او شوخی فیزیکی ای چیزی می کرد یا می ترساندش به ترکه می بستش یا چشم های وی را بسته و شب در جنگل رهایش می کرد گفت (( نه .. اصلا .. زندگی باید آرام و مهربان باشد )) دخترک که اصلا انتظار همچین جوابی از موسیو نداشت هااار هااار خندید (( مثل دخترها حرف میزنی موسیو .. )) موسیو که داشت کم کم بهش بر میخورد خودش را به آن راه زده و پرسید (( برنامه تان برای آینده چیست؟ )) که مریم سادات در فکر فرو رفته خیره به یک نقطه گفت (( می خواهم کنکور ارشد بدهم .. و ارشد همین رشته ام را بخوانم ))

(( بعدش می خواهید بروید کار کنید ؟ ))

کمی لب هایش را ورچیده گفت (( اگر خدا بخواهد و شوهرم موافق باشد که البته جرات ندارد نباشد .. چرا که نه؟ ))

(( خب الان مشغول چه کاری هستید ؟ فقط دارید درس می خوانید ؟ ))

(( راستش نه .. هم درس می خوانم .. هم طبقه پایین کارگاه دباغی ای راه انداخته ام .. پوست حیوانات را می کَنَم و باهاش چرم درست میکنم ))

(( آآآآآخخخ .. )) موسیو که دیگر تحمل آن همه خشانت را از جانب یک دختر جوان نداشت. آخی از نهادش بلند گشته بود و صبر و طاقتش تمام بگشت. دان 2 تکواندواش به کنار. می شد با این یکی اش ساخت. اما دباغی اش را کجای دلش می گذاشت؟ چه بسا که در وجنات دخترک می دید که به قصابی و تکه تکه کردن شوهرش هم علاقه داشته باشد. پس سراسیمه با خداحافظی خودش مریم سادات را خوشحال کرده و به مادر گفت بلند شوید برویم که اوضاع وخیم است.

پس چون با مادر سوار حمال بگشتند مادر پرسید (( تو را چه شد موسیو ؟ )) که موسیو فغان برآورد (( و ما ادراک ما مریم )) و شرح ما وقع بداد و مادر هم حالش پس شد و خدا را شکر کرد که به پسرش عقل بداده که دیگر عاشق این یک مورد نشده است.

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

برای خواندن قسمت های قبلی روی لینک زیر بزنید:

https://virgool.io/@mahdarname/list/qklz1imefigu

برای خواندن رمان یک عاشقانه سریع و آتشین روی لینک زیر بزنید:

https://virgool.io/@mahdarname/list/ko3zhs2uwrdk

قسمت ۷۹پدر عشق بسوزدرمانداستانخانواده دودکشی
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین/پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید