ژاله ژیلایی دختر ژینوس ژرف اندیش در خانه ای کنار ژاندارمری تنها زندگی می کرد. به مرور زمان و بر اثر فشار تنهایی دچار بیماری های مختلف شده بود و معتاد به ژلوفن و انواع قرص های خواب و آرامش بخش. بدون خوردن این قرص ها روزش شب نمی شد. با همه ی این وجود حسابی خودش رو درگیر پروژه های مختلف کرده بود و هر چقدر ژنرال محمدی رئیس ژاندارمری ازش خواستگاری می کرد بهش جواب نه می داد. یک نه محکم و قاطع طوری که پژواک صداش تو کل محل شنیده می شد.
پرتوهای نور از پنجره ی اتاق روی صورت ژاله افتاده بود. ژاله چشمش به گل های کاکتوس ژیمنو اش افتاد که حسابی پژمرده شده بودند. بعد به باقی گلدان هایش نگاهی انداخت. همه وا رفته بودند. گویی مرده بودند. به فکر فرو رفت. با خود گفت چرا گل های من انقدر پژمرده شده اند؟ آیا او کوتاهی کرده یا آن گل ها ازو انرژی منفی دریافت کرده و دارند حال خودش را به او نشان می دهند. این گل را یکی از دوست هایش که استاد ژیمناستیک بود از ژاپن برایش به سوغات آورده بود. تلفن همراهش را برداشت تا به دوستش منیژه زنگ بزند اما گوشی اش شارژ نداشت. (( به خشکی شانس)) با خودش گفت حتما امروز یکی از آن روزهای بدیمن ژولیده است.
به سراغ یخچال رفت ، در یخچال را باز کرد و یک ظرف ژله برای خودش برداشت تا بخورد و اعصابش آرام شود. عاشق ژله بود. قاشق اول را که به دهان برد همه اش را تف کرد بیرون. طعم مرگ می داد. خودش را نهیب زد که نکند مرده باشد. نفس عمیق کشید. بوی نم تمام مشامش را پر کرد. سرما وجودش را گرفت. ژاکتش را از روی شوفاژ برداشت و به تن کرد. دلش ضعف کرده بود. دوباره به سراغ یخچال رفت همه چیز گندیده بود. پس سوییچ ماشین پژو 206 ش را برداشت تا برود سوپری آقا بیژن که چند کوچه بالاتر بود و کمی خرت و پرت برای خانه بخرد و بعد برود کافی شاپ ماژیک و آنجا صبحانه ای بخورد. صبحانه ی مورد علاقه اش صبحانه ی انگلیسی کافی شاپ بود که شامل نیمرو و ژامبون و سوسیس میشد.
آرایش نکرده از خانه بیرون زد. وارد گاراژ شد. به ماشینش که رسید دستگیره در را کشید ولی صدای آژیر ماشین بلند نشد،تعجب کرد. در باز شد. یادش رفته بود در ماشین را ببندد؟ سوار ماشینش شد. توی آینه به خودش نگاهی انداخت. چه وحشتناک شده بود. انگار گرد مرگ به صورتش پاشیده باشند. پیشانی اش پر از چین و چروک ، مژه هایش ریخته بود ، لب هایش زشت و آویزان و سیاه شده بود. رژش را از توی جا لیوانی روبروی دنده برداشت و روی لب هایش کشید. اما سیاهی لب هایش رفتنی نبودند. دکمه ی باز شدن در پارکینگ را زد و از خانه خارج شد. ژنرال دم در با پیژامه یک دسته گل به دست ایستاده بود. بی تفاوت از او گذشت. توی راه مادرش را دید که دست پدرش را گرفته است و دارند راه می روند. مزاحمشان نشد. به سوپری آقا بیژن رسید و دید دو تا بچه با یک اسلحه ی کالیبر 9 دارند دخل مغازه را خالی میکنند و آخر سر یک تیر خالی کردند توی مغز آقا بیژن و ژاله را از ماشین پیاده کردند و سوار پژوی ژاله شدند و یک تیر هم توی مغز ژاله خالی کردند و رفتند. ژاله عرق ریزان از خواب پرید ..
سید مهدار بنی هاشمی
پنج.سه.یک