ویرگول
ورودثبت نام
سید مهدار بنی هاشمی
سید مهدار بنی هاشمی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

15-موج مکزیکی

از درخشان ترین دوران زندگی من دوران راهنمایی بود. یعنی کلاس ششم و هفتم و هشتم نظام جدید. که زمان ما می گفتندش دوران راهنمایی. فخر دوران بودم و شهره ی آفاق و انفس. مدرسه ی شاهد می رفتم. کنار مدرسه مان یک ساندویچی بود که بعد از مدرسه ، یا میان زنگ ها می رفتیم و یک ساندویچ کثیف می زدیم دور هم. چرا کثیف؟ آخر در مشهد رسم است که ساندویچی هایی که از نظر ظاهری خیلی باکلاس نیستند و ساندویچ هایشان ارزان است را یک کثیف آخرش می چسبانند و آن ساندویچی ناگهان آوازه اش به همه جا می رسد و حسابی معروف می شود. البته این ساندویچی کنار مدرسه مان برند کثیف نداشت در انتهای اسمش تا حسابی شلوغ شود و جا برای سوزن انداختن نداشته باشد. 
فقط یک ساندویچی کثیف معمولی و بی نام و نشان بود. اما به دانشگاه آزاد که مشرف شدم. روبروی دانشگاه ساندویچی ای بود با نام اغذیه ی آفریقا ملقب به حسین کثیف که چون به آنجا پا گذاشتم دیدم از در و دیوارش دانشجو می غلد و حسابی کثیف است. و ساندویچ هایش هم متناسب با جیب ما قشر مستضعف دانشجویی بود. حال می خواهم بگویم این القاب و پسوند ها به نوعی باعث شهرت و گرفتن کار این ساندویچی ها هم می شد.  مثلا بعدها که در مورد حسین کثیف با دوستی صحبت می کردم می گفت : اوووو تو تازه ساندویچای مهدی میکروب  رو نخوردی ببینی چی هست. ساندویچ کثیف فقط ساندویچای مهدی میکروب. حال گویی ساندویچ کثیف خود برندی ست مانند مک دونالد و در جاهای مختلف شعبه دارد. و مشهد پر است ازین ساندویچ کثیف  ها که پشت هر کدامشان تاریخچه و فلسفه ایست.
می بینید. می خواستم از چیز دیگری حرف بزنم ، داستان مرا به کجا آورد. می خواستم از یکی از کلاس های آن دوران برایتان بگویم. سال سوم راهنمایی که بودم. معلمی داشتیم به نام آقای یزدی. معلم تاریخمان بود. قد کوتاهی داشت ، حدودهای 165 این ها. کت شلواری به رنگ خاکی به تن می کرد و همه ی بچه های کلاس حسی مشترک به او داشتیم. همه مان خوشمان نمی آمد ازو. برای همین این عدم رضایت و خوش نیامدن، کارش به جایی کشیده بود که بعضی از آن بچه های تخص و شیطان کلاس خودکاری برداشته و تکه کاغذی. تکه کاغذ را خیس می کردند و در لوله ی خودکار جاساز می کردند و فوت می کردند درش و می خورد پس گردن استاد بیچاره. و این تنها یکی از کارهایی بود که سر آن بنده ی خدا در می آوردیم. یکی دیگر از آن کارها این بود که وقتی پای تخته می رفت و شروع به نوشتن چیزی پای تخته می کرد با نظمی از پیش طراحی شده ، موج مکزیکی ترتیب می دادیم و چون دو نفر ردیف آخ نزدیک به پنجره می نشستد از باد ایجاد شده در اثر این حرکت، پنجره ها با صدایی هول انگیز می لرزیدند و جناب یزدی سریع بر می گشت و نگاهی به ماها می کرد. استرس و ترس از چشمانش معلوم بود. می پرسید : این صدای چه بود؟ و بچه ها متفق القول می گفتند. صدای باد استاد. استاد هم لبخندی کج روی لب هایش نقش می بست به نشانه ی خر خودتونین، شاید هم در دل خداروشکر می کرد که زلزله ای چیزی نبوده است.
از درخشان ترین دوران زندگی من دوران راهنمایی بود. یعنی کلاس ششم و هفتم و هشتم نظام جدید. که زمان ما می گفتندش دوران راهنمایی. فخر دوران بودم و شهره ی آفاق و انفس. مدرسه ی شاهد می رفتم. کنار مدرسه مان یک ساندویچی بود که بعد از مدرسه ، یا میان زنگ ها می رفتیم و یک ساندویچ کثیف می زدیم دور هم. چرا کثیف؟ آخر در مشهد رسم است که ساندویچی هایی که از نظر ظاهری خیلی باکلاس نیستند و ساندویچ هایشان ارزان است را یک کثیف آخرش می چسبانند و آن ساندویچی ناگهان آوازه اش به همه جا می رسد و حسابی معروف می شود. البته این ساندویچی کنار مدرسه مان برند کثیف نداشت در انتهای اسمش تا حسابی شلوغ شود و جا برای سوزن انداختن نداشته باشد. فقط یک ساندویچی کثیف معمولی و بی نام و نشان بود. اما به دانشگاه آزاد که مشرف شدم. روبروی دانشگاه ساندویچی ای بود با نام اغذیه ی آفریقا ملقب به حسین کثیف که چون به آنجا پا گذاشتم دیدم از در و دیوارش دانشجو می غلد و حسابی کثیف است. و ساندویچ هایش هم متناسب با جیب ما قشر مستضعف دانشجویی بود. حال می خواهم بگویم این القاب و پسوند ها به نوعی باعث شهرت و گرفتن کار این ساندویچی ها هم می شد. مثلا بعدها که در مورد حسین کثیف با دوستی صحبت می کردم می گفت : اوووو تو تازه ساندویچای مهدی میکروب رو نخوردی ببینی چی هست. ساندویچ کثیف فقط ساندویچای مهدی میکروب. حال گویی ساندویچ کثیف خود برندی ست مانند مک دونالد و در جاهای مختلف شعبه دارد. و مشهد پر است ازین ساندویچ کثیف ها که پشت هر کدامشان تاریخچه و فلسفه ایست. می بینید. می خواستم از چیز دیگری حرف بزنم ، داستان مرا به کجا آورد. می خواستم از یکی از کلاس های آن دوران برایتان بگویم. سال سوم راهنمایی که بودم. معلمی داشتیم به نام آقای یزدی. معلم تاریخمان بود. قد کوتاهی داشت ، حدودهای 165 این ها. کت شلواری به رنگ خاکی به تن می کرد و همه ی بچه های کلاس حسی مشترک به او داشتیم. همه مان خوشمان نمی آمد ازو. برای همین این عدم رضایت و خوش نیامدن، کارش به جایی کشیده بود که بعضی از آن بچه های تخص و شیطان کلاس خودکاری برداشته و تکه کاغذی. تکه کاغذ را خیس می کردند و در لوله ی خودکار جاساز می کردند و فوت می کردند درش و می خورد پس گردن استاد بیچاره. و این تنها یکی از کارهایی بود که سر آن بنده ی خدا در می آوردیم. یکی دیگر از آن کارها این بود که وقتی پای تخته می رفت و شروع به نوشتن چیزی پای تخته می کرد با نظمی از پیش طراحی شده ، موج مکزیکی ترتیب می دادیم و چون دو نفر ردیف آخ نزدیک به پنجره می نشستد از باد ایجاد شده در اثر این حرکت، پنجره ها با صدایی هول انگیز می لرزیدند و جناب یزدی سریع بر می گشت و نگاهی به ماها می کرد. استرس و ترس از چشمانش معلوم بود. می پرسید : این صدای چه بود؟ و بچه ها متفق القول می گفتند. صدای باد استاد. استاد هم لبخندی کج روی لب هایش نقش می بست به نشانه ی خر خودتونین، شاید هم در دل خداروشکر می کرد که زلزله ای چیزی نبوده است.


نثرمتننوشتارنویسندگیخاطره
نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین/پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید