مرد کمی استراحات کرد و پسر و خانواده اش با هر چه که داشتند ازو پذیرایی کردند. مرد کمی استراحت کرد و رفت تا به قولش به بچه ها عمل کند. پسر و مرد از در خانه که بیرون رفتند مرد دید که بچه ها همانجا منتظر ایستاده اند و دارند دور ماشین چرخ می زنند. چشم هایشان پر از شگفتی و ذوق است . می گویند و می خندند. خنده هایی واقعی. دزدگیر ماشین را زد. صدای دزدگیر که بلند شد بچه ها از جایشان پریدند. مرد بهشان تعارف کرد که هر تعدادشان که جا می شوند بنشینند. در صندوق عقب را هم باز کرد. که پنج شش تا از بچه ها صندوق عقب سوار شدند.
مرد دیگر چهره ی عبوس و در هم رفته صبحش را نداشت. می خندید و شوخی می کرد. پسر و زهرا دو تایی کنار هم ایستاده بودند و ماشین را نگاه می کردند که داشت در کوچه های خاکی می رفت. بچه هایی که توی صندوق عقب نشسته بودند هم برای پسر و بچه های دیگر که جا نشده بودند زبان درازی می کردند. بالاخره مرد بازگشت و بچه با کلی سر و صدا پیاده شدند. پسر بچه های دیگر که نتوانسته بودند سوار ماشین مرد بشوند را متفرق کرد. بعد رو به مرد ایستاد و گفت
-دستتون درد نکنه آقا .. خیلی لطف کردین ..
انرژی و شادی درون مرد جریان داشت. دلش می خواست آن بچه های دیگر را هم سوار کند و یک دوری با ماشینش بدهد. ولی دیر شده بود. خانواده اش نگران می شدند. روز تعطیل. صبح زود برای خریدن نان از خانه زده بود بیرون و الان شش هفت ساعتی از آن موقع می گذشت. از پسر و زهرا و خانواده ی پسر و بچه های دیگر خداحافظی کرد و قول داد که دوباره بر می گردد. بچه ها با ذوق از مرد خداحافظی کردند. و مرد که قلبش جلا و تازگی عجیبی پیدا کرده بود تصمیم گرفت هر طور که می تواند به مردم آن محله کمک کند.
مرد نشست پشت فرمان. و از پسر خداحافظی و بعد رو به زهرا گفت : مراقب این مرد کوچک باش زهرا خانوم.
چشم های زهرا برق زد و شادی در چهره اش دوید. (( چشم آقا )) مرد ماشینش را روشن کرد و راه افتاد. قلبش ولی همانجا مانده بود انگار. ماشین که حرکت کرد بچه ها هم شروع کردند دویدن دنبال ماشین. راه خاکی بود و سنگلاخی. ولی بچه ها می دویدند دنبال ماشین. گرد و خاک از زمین بلند شده بود. مرد یواش تر می رفت تا گرد و خاک توی چشم کسی نرود. بچه ها فریاد می زدند
-آقا بازم به ما سر بزنین ...
برای اینکه بچه ها خسته نشوند. مرد پایش را گذاشت روی گاز و با سرعت به سمت جاده ی آسفالت راند. این دیدار ساده عجیب حالش را خوب کرده بود. با خودش گفت کاش کمی پول به پسر داده بود. ولی خب با خودش قرار گذاشت دفعه ی بعد که آمد دست پر بیاید. دفعه ی بعد می توانست پسرش را هم بیاورد تا کمی با شرایط مردم دیگر آشنا شود. تا همه ش خودش را با افراد بالاتر از خودش مقایسه نکند. مرد در افکارش غوطه ور بود. داشت نقشه می کشید. داشت فکر می کرد چه کارهایی از دستش بر می آید تا برای مردم آن محل بکند.
#سید_مهدار_بنی_هاشمی
22بهمن1400