ویرگول
ورودثبت نام
مهدی ناصری
مهدی ناصری
خواندن ۹ دقیقه·۳ سال پیش

از آن سه درخت حالا فقط یکی‌شان مانده

برای یک کودک، مرز بین انسان و ناانسان در دنیای پیرامونش کمرنگ است؛ حداقل تا جایی که یادم می‌آید در مورد من این طور بوده. در خاطراتم هر چه عقب‌تر می‌ٰروم همهٔ «چیز»ها به یک اندازه جان می‌گیرند. یک صندلی همانقدر تکیه‌گاهم بود که مادرم بود. با گل‌های فرش چنان سرگرم می‌شدم که با برادرم. از آواز یک پرنده آن قدر می‌فهمیدم که از اخبار رادیو. هر چه بزرگ‌تر شدم، مرز بین چیزها و انسان‌ها پررنگ‌تر می‌شد. خیلی زود فهمیدم ماهیت این مرز «شعور داشتن» است. دسته‌ای چیزها هستند که شعور دارند، یک آگاهی درونی به خود دارند، با آنها می‌شود تعامل کرد و آن طور که من در درونم خود را می‌فهمم آنها هم خود را می‌فهمند؛ به آنها می‌گوییم انسان‌ها. و دسته‌ای چیزها هستند که شعور ندارند، نه به خود آگاهی دارند نه به پیرامون‌شان، «هستن» را نمی‌فهمند و تعامل با آن‌ها چیزی نیست جز بازی؛ به آنها می‌گوییم چیزها! بزرگ‌شدن طنابی‌ست که آدم را از تهِ چاهِ تاریکِ «همه‌چیز را صاحب شعور پنداشتن» بالا می‌کشد و در برهوتی خالی‌ات می‌کند بس بزرگ و حیرت‌انگیز. برهوتی که در آن تنهاتری و به مرور تنهاتر می‌شوی آنقدر که حتی به «هستن» خودت هم شک می‌کنی و در یک تنهایی ابدی گرفتار می‌شوی.

بچه‌ای را ندیدم که احساس کند تنهاست. برای او همه چیز جان دارد، شعور دارد و می‌فهمد. برای همین است که بازی برای یک بچه یعنی زندگی، یعنی چیزها را جان‌دار پنداشتن، به عروسک مهر ورزیدن، با توپ جنگیدن، پنکه را شنیدن، تیله را نجات دادن و با هر شیئی یک دیالکتیک داشتن. من هنوز یکی از مهره‌های چوبی سرباز شطرنج دوران کودکی‌ام را دارم. دوست من بود. از جنگ‌هایش که برمی‌گشت، شکست خورده یا پیروز شده، کشته‌شده یا تا آخر بر صفحه باقی‌مانده، در زمان‌های استراحتش با من بازی می‌کرد. هیچ از جنگ نمی‌گفت. برایم دوستی می‌شد با چهره‌ای باوقار. از این دست چیز-دوست‌ها در دوران کودکی، من چند تایی داشتم از جمله سه دوست مهربان دیگر که هرگز نتوانستم فراموش‌شان کنم. سه درخت که هم‌بازی‌های من بودند و حالا فقط یکی‌شان مانده.

درخت زردآلویی که در ظهرهای گرم تابستان از رسیده‌هایش به ما می‌بخشید

در توالی نسل‌ها از اجدادمان به فرزندان‌مان، احتمالا ما آخرین نسل‌هایی هستیم که در کودکی داشتن باغچه در حیاط خانه را تجربه کرده‌ایم. حیاط خانه یک فضا-فرهنگ بود؛ بخشی از فضای خصوصی خانه که آسمان داشت، پرده‌ای بین حریم خصوصی و حریم عمومی. در حیاط رویدادهایی مخصوص خودش اتفاق می‌افتاد و باغچه عنصر جدانشدنی آن فضا بود. تکه‌ای از طبیعت که به یادگار در این فضا-فرهنگ تعبیه شده بود. تلاشی برای در ارتباط ماندن با درخت، با برگ، با سایه، با حشره، با سبزی و گل و خاک! در رابطه ماندن با مادر طبیعت.

ما ۵ درخت در باغچه حیاط‌مان داشتیم؛ دو درخت زردآلو که فکر می‌کردم زن و شوهرند. یک درخت گیلاس که دختری قدبلند و زیبا بود و شاید دختر آن خانواده، یک درخت آلبالوی کوچک که ته‌تغاری آن باغچه بود و یک درخت انگور که ساکت و سربه‌زیر ولی مغرور چون غریبه‌ای به دیوار تکیه داده بود و هیچ وقت نفهمیدم چه رابطه‌ای با بقیه داشت. از این ۵ درخت، آن درخت زردآلوی بزرگ جایگاه ویژه‌ای برای همه‌مان داشت. به واسطه سایه‌اش از شدت خشم خورشید در تابستان کم می‌کرد. میوه‌هایش زیاد و درشت بودند و مهم‌تر از همه با ما بچه‌ها مهربان بود. او بی‌دریغ به ما می‌بخشید.

آن‌ها که سن‌شان قد می‌دهد می‌دانند که هیچ چیزی به اندازه یک روز گرم و گاه بادخیز تابستانی در دهه شصت و اوایل هفتاد دلگیر نبود. پدر و مادرمان در خوابِ بعد از ناهار و ما در سلطه سکوت روی گل‌های قالی و کنج دیوار با خودمان ول می‌گشتیم. آن وقت‌ها این طور نبود که در خانه چیزی جز وعده‌های غذایی برای خوردن پیدا شود. یک تابستان گرم بود و یک سکوت دلگیر و یک خانه با درختی پر از میوه‌های شیرین تابستانی، زردآلو. یادم رفت یک چیز دیگر هم همیشه بود؛ یک هشدار: «میوه‌ها را نچینید تا برسند» و این گره داستان ما بود در پیرنگی از قانون‌شکنی. هشداری که مانع از رسیدن آن شیرینی‌های آویزان از درخت به دهان کودکانه ما بود. ولی درخت با ما مهربان بود. منتظر می‌نشستیم. ناگهان درخت یکی دو تا از زردآلوهای رسیده را برای‌مان می‌انداخت کف حیاط و با تالاپی صدایمان می‌کرد. او مهربان بود. بی‌حوصلگی را می‌فهمید. اشتیاق مزه کردن شیرینی یک میوه رسیده را زیر زبان یک بچه درک می‌کرد. در آن ظهرهای لعنتی که بزرگ‌ترها چرت می‌زدند، تک‌تک صدایمان می‌کرد. پاورچین خودمان را به حیاط می‌رسانیدم و با خیالی راحت از عدم ارتکاب جرمِ چیدن میوه نرسیده از درخت، زردآلوی له‌شده را از کف زمین برمی‌داشتیم و همانجا همه را یک جا می‌گذاشتیم در دهان‌مان. بعد درخت را نگاه می‌کردم. پوست زمخت خراشیده‌اش را با چشم از ساقه تا نوک شاخه‌هایش طی می‌کردم و می‌دیدم که چقدر دوستش دارم.

نوروز ۱۳۷۹ - تنها عکس یادگاری من در ۱۵ سالگی با درخت زردآلو. پشت عکس این طور نوشته‌ام: تگرگ می‌بارید و حیاط پر از آب بود.
نوروز ۱۳۷۹ - تنها عکس یادگاری من در ۱۵ سالگی با درخت زردآلو. پشت عکس این طور نوشته‌ام: تگرگ می‌بارید و حیاط پر از آب بود.


درخت چناری که بیرون خانه در کوچه کاشتیم و با من قد کشید

کوچه، فضا-فرهنگ دومی بود که کودکی ما در آن می‌گذشت. کوچه مثل این روزها معبری برای عبور غریبه‌ها از یک ور شهر به آن ورِ دیگر شهر نبود. کوچه خانهٔ خانه‌ها بود، زمین بازی ما بچه‌ها بود نه مثل امروز پارکینگ ماشین‌ها. ما از اولین ساکنین کوچه‌مان بودیم. وقتی یک ساله بودم اثاث‌مان را از یک ور شهر کشیده بودیم به آن سر شهر و چراغ کوچه را روشن کرده بودیم. همزمان با ما یک خانوادهٔ دیگر سر کوچه ساکن شده بودند. خانه ما هم ته کوچه بود. کوچه تقریبا بن‌بست بود. سرش به آخرین خیابان شهر و تهش به باغ‌های بیرون شهر وصل می‌شد. از عمد انتهایش را طوری تنگ کرده بودند که فقط آدم بتواند از آن رد شود و یک در میله‌ای هم گذاشته بودند و گاه با قفل می‌بستنش لابد برای امنیت. چند سال بعد همهٔ همسایه‌ها آمده بودند؛ همه همسایه‌هایی که از کودکی یادم مانده. هر کدام‌شان روایتی مخصوص خود داشت. هر خانواده‌ای برای خودش رمانی بود. شخصیتی داشتند،‌ سرگذشتی داشتند. همسایه‌ها را هم با هم ماجراهایی بود و هر روز بر آن اضافه می‌شد. انگار وسط یک ردیف رمان زندگی کنی و خودت و خانواده‌ات هم رمانی باشد برای دیگران. قصهٔ پنهان آدم‌هایی را که هر روز می‌دیدیم از رو خوانده بودیم. سلام و علیک که می‌کردیم یک بار دیگر از دنیای هم رد می‌شدیم. کوچه برای ما تنها یک گذرگاه نبود، لایه‌ای کمی عمومی‌تر از زندگی بود.

یک روز ۴ یا ۵ ساله بودیم که پدرم با چند همسایه رفتند از پارک جنگلی تازه‌ساختی که بیرون شهر بود چند نهال درخت جنگلی و چنار آوردند. سه تای‌شان را ما کاشتیم درست جلوی در خانه‌مان در پیاده‌رو. آنقدر کوچک بودند که می‌ترسیدم با اولین باد شدید پاییزی بشکنند. چند سال بعد ۸ یا ۹ ساله که بودم قد برافراشته، تنه‌شان محکم و کلفت شده بود. کم کم مثل یکی از ما بچه‌ها شده بودند، ساکت و همیشه گوشه‌ای ایستاده. بعد از فوتبال زیر سایه‌شان می نشستیم و به‌شان تکیه می‌دادیم. تنها که بودم دست در تنه‌شان حلقه کرده دور سر درخت می‌چرخیدم. ظهر بیکار تابستان‌ها از خانه می‌زدم بیرون و اگر کسی نبود کنار درخت می‌نشستم و با تنه‌اش ور می‌رفتم. دیگر آنقدر بلند و محکم هم شده بود که قلاب می‌گرفت تا از دیوار بالا بروم بپرم و درِ حیاط را از پشت باز کنم.

چند سال دیگر گذشت. از آن خانه رفتیم. حالا از آن سه درخت دو تایش را بریده‌اند و یکی‌ش باقی مانده. او هنوز دوست من است. هر بار که به شهرمان برمی‌گردم به او سر می‌زنم و احوالش را می‌جویم. حالا خیلی قد کشیده، بزرگ شده و نمی‌دانم که مرا به یاد دارد یا نه. نزدیکش که می‌شوم این شعر شهریار را از منظومه حیدربابایه‌سلام با خودم زمزمه می‌کنم که حکایت ما و درخت‌های کودکی‌مان است:

حیدر بابا آغاجلارون اوجالدی / اما حیف جوانلارین قوجالدی!
توخلیلارین آروخلییب آجالدی!
کولگه دوندی، گون باتدی باش قرلدی! / قوردون گوزو قارانلیقدا برلدی!

ترجمه (از خودم):

حیدربابا درختان تو قد کشیدند / اما حیف که جوانان تو پیر شدند
آنان که سیر بودند، لاغر شده و حالا گشنه‌اند
سایه چرخید و آفتاب فرو رفت و سرها تیره شدند / و در تاریکی چشمان گرگ درخشید

درخت سنجدی که در ساحل رودخانه فصلی تنها بود و مرا می‌شنید

کوچه ما در منتها الیه شمال غربی شهری بود بین رشته‌کوه همیشه‌برف‌پوش بزقوش از شمال و رشته‌کوه صخره‌ای قافلانتی از جنوب. از آن انتهای تنگ عابرگذر کوچه‌مان که رد می‌شدی یک باغ بزرگ میوه در دره‌ ساحل یک رودخانه فصلی در پس‌زمینهای از کوه‌ها پیدا بود. باغی که پاتک زدن به سیب‌ها و گلابی‌ها و گیلاس‌هایش و گریختن از دست سگ‌های نگهبانش نقل لاف‌زنی‌های‌مان در گعده‌های دوستانه بود. درست در ابتدای شیب آن دره یک درخت سنجد تنها بود؛ کمی دورتر از رودخانه و بیرون‌زده از آن باغ میوه. درخت سنجدی که همیشه فکر می‌کردم در حال گریختن است و تنها. بچه‌تر که بودم نه اجازه داشتم و نه جرات می‌کردم تنها آن طرف‌ها بروم. نوجوان که شدم قدم زدن در اطراف آن باغ و نشستن در شیب خاکی درست روبروی آن درخت سنجد مهم‌ترین زمان‌گذرانی‌ام در اوقات فراغت بود. کم‌کم آن درخت، سنگ صبور دغدغه‌ها و بحران‌های نوجوانی‌ام شد. عاشق که می‌شدم، خطایی که می‌کردم، رازی که در دل داشتم، آرزویی که می‌پروردم و خیال‌هایی را که می‌ساختم زیر آن درخت در تنهایی خود با خود مرور می‌کردم. بعید می‌دانم آن موقع‌ها رابطه‌ای فراانسانی با آن درخت ساخته بوده باشم ولی آنجا خلوت‌گاه من بود. حتی بچه‌تر و جوگیرتر که بودم یک بار نامه‌ای به آینده‌ام نوشتم،‌ آن را داخل جعبه‌ای گذاشتم، لابد با یک یادگاری یا نمادی و بعد با نقشه‌ای پیچیده از ساعت و زمان و سایه‌ٔ آن درخت سنجد و چند قدم به این سمت و چند قدم به آن سمت، گودالی کندم و در آنجا دفنش کردم. حتی یک هفته هم آدرس آن نقشه یادم نماند!

بزرگ‌تر شدم و آنجاها رو ترک کردم. بادها مثل همیشه می‌وزید و آن درخت سنجد را می‌رقصاند. حالا دیگر از آن درخت خبری نیست. بریدندش. دیگر از آن باغ هم خبری نیست، لابد صاحبش پولی خوب از فروختنش به شهرداری به جیب زد. باغ را با خاک یکسان‌ کردند و به جای‌ش ۱۰-۲۰ آپارتمان بدقواره بالا آوردند و مردمی را ریختند توش که زندگی کنند.

بعدها که دیدم نیست فهمیدم من عاشق آن درخت بودم. همه آن گفتگوهای درونی بهانه‌ای بود که آنجا روبروش بنشینم و رقصیدن شاخه‌هایش را تماشا کنم. او زیبا بود . با انحناهایی در تنش که فقط از یک درخت سنجد برمی‌آید. او در سکوت ابدی‌اش مرا می‌شنید.




آدم فرصت کمی دارد در زندگی به چیزهایی غیر از آدم‌های دیگر احساسی داشته باشد. آدم به آدم هم فرق دارد. طبیعت از آن دسته چیزهایی‌ست که می‌شود به آن دل بست. و این سه درخت برای من همچون سه دوست دوران کودکی بودند و هستند و خواهند بود. یادشان برایم گرامی‌ست و فارغ از هر نوع انگیزه محیط‌زیستی، به احترام این سه درخت برای تمام درخت‌های دنیا و برای ایستاده و سبز ماندن‌شان ارزش قائلم. هر درختی که قد برافراشته برای یک عمر تماشا کافی‌ست.

ارزش آنچه از این سه درخت روایت کردم، نه به من و نه به این روایت، که به پویشی‌ست که ویرگول با همکاری بانک ایران زمین راه انداخته است. وقتی شنیدم قرار است به ازای هر جستاری که در این پویش نوشته می‌شود یک درخت کاشته شود، با خود فکر کردم این روایتِ به غایت شخصی، حالا گفتنی‌ست به این امید که به جای آن دو درختی که بریده شد، درختی کاشته شود.

پیکِ زمینجستاردرختکودکیدهه شصت
مشاهدات کسی که به تماشا ایستاده | تحلیل‌گر داده‌های کسب‌وکار در دیوار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید