میشد از هر دوتایشان برای ساختن بهترین شخصیتهای داستانی در بهترین داستانها و فیلمها و قصهها گرتهبرداری کرد. یک پیرمرد تقریبا 70 ساله به همراه یک بانوی جا افتاده و شاید یک دهه جوانتر. عکسهایشان را روی میز جلوی همکارم در واحد ارتباط با مشتریان عکسپرینت پراکنده بودند. عکسهای ریز و درشت، عکسهای رنگ و رو رفته و همه سیاه و سفید. آنها را در حالی دیدم که داشتند مدام بین عکسها میگشتند، عکسی را مییافتند و توضیحی در مورد آن به همکارم میدادند، دوباره عکسی دیگر و دوباره مکالمهای و لبخندی. (عکسهای قدیمی را آورده بودند تا برایشان اسکن کنیم تا از روی آنها چند فتوبوک برای اقوام دیگر چاپ کنند.)
از وقتی در عکسپرینت کار کردهام به مقتضای وظایفم و همینطور بنا به علاقهای که به شناخت از نزدیک با مشتریان دارم، هیچ وقت فرصت صحبت کردن با چنین انسانهایی را از دست ندادهام. آنها پر هستند از داستانها، همان انسانهای واقعی که در پس ایمیلها و آدرسها و حسابهای کاربری دنیای مجازی ( که هر روز هزاران هزارشان را لیست شده در پنلهای گزارشگیری میبینم)، زندگی میکنند. انسانهایی واقعی با نیازها و خواستهایی واقعی که آمدهاند برای گرفتن آن ارزش و خدمتی که ما با خون دل خلق کردهایم. پس پیش رفتم و سلام دادم.
مرد با لهجه آذری جا افتادهای روی لبخند همیشگیاش که سیبیلی باریک سایه بر آن افکنده بود با قدی کشیده و قامتی برافراشته جوابم را داد. خودم را معرفی کردم و از اینکه آنها را میبینم ابراز خوشحالی کردم. برایشان توضیح دادم که داشتن مشتریانی مانند آنها برایمان بسیار لذتبخش است. به فراخور تعارفهای من آن مرد و زن خوشصحبت، با تعریف کردنها از کیفیت محصولاتمان پاسخ میدادند.
کم کم و با احتیاط سر صحبت را در مورد عکسهایشان باز کردم. گنجینهای بود برای خودش. مرد با اشتیاق شروع کرد به نشان دادن و تعریف کردن داستان هر کدام از عکسها. جوانی ترک، قدبلند و زیبارو که در سالهای بسیار دور در بهترین مدرسهها و هنرستانهای تبریز درس خوانده، فارغ التحصیل شده و بلافاصه از فردای آن روز در ادارهای استخدام و مشغول به کار شده است. زن هرجا که میتوانست به روایت او چیزی اضافه میکرد. عکس دیگری را برمیداشت و از مرد میخواست که داستانش را برایمان بگوید. آنها روایت تک تک عکسها را میگفتند و من داستان شش دهه زندگی آن دو را در ذهنم مرور میکردم.
از ایشان خواستم اگر دوست دارند مصاحبهای ویدیویی با آنها داشته باشیم تا در اینستاگرام عکسپرینت منتشر کنیم. مرد کمی سکوت کرد تا زن اجازهاش را بدهد. دوربین را آماده کردیم با احترام عکسهایشان را روی میز گذاشتم و دو صندلی که بنشینند و حرف بزنند.
با سوالات عادی شروع کردم. از اینکه نسبت به عکسهایشان چه حسی دارند، از اینکه چرا این همه عکس دارند و از اینکه چرا انقدر عاشق عکسهایشان هستند. مرد پاسخی میداد و من سوال بعدی را میپرسیدم. زن میگفت در خانه 9 آلبوم پر از عکس دارند. طوری از آنها صحبت میکرد که انگار گنجینهای بزرگ را پنهان کردهاند به وجد آمدم و گفتم حتما چندتای آنها پر است از عکس نوهها. درست است؟
همین که سوالم تمام شد همه چیز به هم ریخت. مرد بریده بریده چیزهایی گفت. زیر چشمی زن را میپایید. زن ساکت شده بود و به میز خیره. کم کم متوجه شدم که مرد میگوید نه و باز بریده بریده چیزهایی میگفت. بیشتر معلوم بود حواسش به زن است و سعی میکند ما نفهمیم که چقدر نگران زنش شده است. تا اینکه زن سر بلند کرد و گفت ما بچه نداریم.
خشکم زد. نگاهم ناخودآگاه به روی میز و سفره پهن شده زندگی آنها افتاد. عکسها تمام سطح میز گرد بزرگ را پوشانده بودند. زندگیشان روی میز پهن شده بود و من تازه فهمیدم که عکس هیچ کودکی در بین آنها نیست. تازه همه عکسها برایم معنی پیدا کرد. همهشان دو نفره یا یک نفره بود. همهاش مرد بود و زن، مرد در کلاس درس در طبعیت، زن کنار مبل، مرد پشت فرمان و... .
مرد به سخنانش ادامه داد و قبل از عوض کردن بحث مودبانه از ما خواست که آن قسمت را حذف کنیم. اشک از چشمان زن جاری شده بود. مدام با گوشه روسریاش اشکها را پاک میکرد. من خشکم زده بود. تحمل دیدن اشکهایش را نداشتم، میخواستم در مقابلش زانو بزنم و از او بخواهم که مرا به فرزندی قبول کند. لعنت به من، کاش میگفتم.
زن تا لحظه ترک شرکت آرام آرام اشک میریخت. مثل همه مادرانی که در قصهها و فیلمها دیدهام و مرد لبخندی به استحکام کوههای آدربایجان بر لب داشت و چشمانش مدام اشکهای زن را میپایید. گاه به گاه با دستانش پشت سر زن را نوازش میکرد. میتوانستم تصور کنم که در این سالها چقدر سر زن را به سینههایش فشرده بود تا اشکهای زن جای دوری نرود. همین اشک و لبخند شعری بود به بلندای تمام رودهای سرزمینم. ترانهای بود به رنگ تمام دشتهای سرزمینم. عطری بود به قدرت تمام گلهای سرزمینم.
وقتی از در شرکت خارج شدند از پنجره بزرگ شرکت خط رفتنشان را دنبال کردم. چقدر به هم میآمدند. چقدر ناگفته پیدا بود که همدیگر را دوست دارند. چقدر زندگیشان را دوست داشتند. چقدر بعد از شش دهه زندگی تک تک لحظات با هم بودنشان را ثبت کرده بودند و باز عاشثقش بودند و عاشقانه روایتش میکردند.