مهدی خالقی
مهدی خالقی
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

شیرین ترین خاطره تلخ من :)

سلام سلام!
طبق چیزی که ویرگول میگه از آخرین نوشته من 11 ماه میگذره!! چقدر طولانی شد و چقدر زود گذشت!

این مدت واقعاً سرم شلوغ بود و اصلا حس و حال نوشتن هم نداشتم! اما از این که بگذریم، شاید بشه گفت دلیل اصلیش اینه که من بیشتر از خوندن نوشته های بقیه لذت میبرم!
یعنی خوندن نوشته های شما برای من به مراتب جذاب تره، تا خوندن نوشته های من توسط شما :)

البته من وقتی که سن کمتری داشتم، خیلی پرحرف تر و پر جنب و جوش تر بودم! اما از یه جایی به بعد نمیدونم چی شد که خیلی کم حرف شدم، کم جنب و جوش و خسته :)

تاریخ دقیقش رو نمیدونم! اما احتمال میدم از سوم دبیرستان (یازدهم الان) بوده باشه! سوم دبیرستان سالی بود که من خیلی از نظر اخلاقی عوض شدم! جِلف بازی هام کمتر شد، کم حرف تر شدم، منفعل تر شدم و چیز های دیگه...

تا یه جایی هم از این اتفاق خوشحال بودم! یعنی با این قضیه مشکلی نداشتم! اصلا از قدیم گفتن تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد!
منم خوشحال بودم که با کم حرف بودنم خیلی از عیب هام مشخص نمیشه :)

اما خوب به اون قسمت ماجرا توجه نکرده بودم که با کم حرف بودن هنر آدم هم نهفته میمونه! و آدم نمیتونه خودش رو به بقیه معرفی کنه! یه جمله خیلی قشنگ خوندم که نوشته بود، هیچکس یه کاغذ سفید رو به دیوار نمیزنه! برای دیده شدن باید حرفی برای گفتن داشته باشی!

این شد که سعی کردم بیشتر صحبت کنم و خیلی تو خودم نباشم. و اگه الان از من بپرسی موفق شدم یا نه؟!
من میگم "نه!" هنوز هم احساس میکنم، بیشتر وقت ها تو لاک خودمم :)

البته این قضیه در مورد دوست های صمیمی من که تعداد شون از انگشت های یک دست هم کمتره، صدق نمیکنه! اونجا من خیلی راحت صحبت میکنم، حرف میزنیم و مشکلی نیست :)
حالا که تا اینجا اومدید، میخوام براتون یه خاطره تعریف کنم که شاید یه لبخند ریز به لبتون بیاد :)

خوب شروع میکنم...
من سوم راهنمایی (هشتم الان) که بودم یه گوشی نوکیا گرفتم که اون موقع گوشی نسبتا خوبی بود، در حدی که دوربین سلفی داشت!! که البته کیفیت دوربین سلفی اون گوشی متوسط رو به پایین، نزدیک به لِه بود :)

تو این مایه ها بود تقریبا!
تو این مایه ها بود تقریبا!


در کل گوشی خیلی عجیب و غریبی نبود اما خوب بود!
خرداد بود و زمان امتحانات مدرسه! منم از سر ذوقی که داشتم گوشی رو با خودم بردم که به همکلاسی ها نشون بدم. برای اینکه گوشی زنگ نخوره و مشکلی پیش نیاد، باتری (یا شاید هم باطری) گوشی رو جدا کردم و رفتم مدرسه. حالا چرا دیگه باتری رو جدا کردم؟!

اون موقع بعضی از گوشی های نوکیا یه قابلیتی داشت که اگه گوشی خاموش هم بود، و شما هشداری تنظیم کرده بودید، گوشی روشن میشد و زنگ میزد! در این حد پیگیر :)))

منم از ترس این قضیه کلا باتری رو از گوشی جدا کردم! بالاخره امتحان نوبت دوم بود دیگه!
اصلا دلم نمیخواست که تقلب حساب بشه یا گوشی رو بگیرن و از این داستان ها!

خلاصه...
رفتم داخل حیاط مدرسه و با غرور و اقتدار قضیه گوشی رو واسه همکلاسی ها تعریف کردم. اونا هم کلی به به و چه چه کردن که مبارک باشه، چه خوشگله و از اینجور حرف ها، بعد گفتن حالا روشن کن ببینیم چه جوریاست
منم باتری رو انداختم، گوشی رو روشن کردم و تقربیا 10 دقیقه ای با گوشی سر گرم بودیم، که زنگ مدرسه به صدا در اومد. (به معنای اینکه امتحان شروع شده)

منم اصلا نمیدونم چیشد که دیگه یادم رفت باتری رو از گوشی در بیارم! حتی یادم رفت گوشی رو خاموش کنم عمق فاجعه اینجاست که حتی صداش هم قطع نکردم! همینطوری گوشی رو گذاشتم تو جیبم و رفتم سر جلسه امتحان!

اون موقع خونمون نزدیک خونه یکی از همکلاسی ها بود، با هم به اون صورت دوست نبودیم اما خوب راه برگشت رو معمولا با هم پیاده برمی‌گشتیم! از امتحان نیم ساعت گذشته بود، که دوست من بلند شد و برگه خودش رو تحویل مراقب داد. به من هم اشاره کرد که تو حیاط منتظرم!

منم نشسته بودم فعلا و امتحانم هنوز تموم نشده بود! تقریبا یک ربع گذشت و یکدفعه یه آهنگ خیلی شاد و نسبتا جلف با صدای بلند تو سالن امتحانات پخش شد! صداش قطع هم نمیشد! منم دیگه کم کم میخواستم فاز اعتراض بردارم و بگم، بابا این چه وضعشه؟! مثلا داریم امتحان میدیم! باید سکوت باشه!
که مراقب اومد سمت من و گفت گوشیت رو بده...

چشم تون روز بد نبینه! صدای زنگ گوشی من بود! :)))
من خودم باورم نمیشد که صدا از گوشی من میاد، چون تو فکر من گوشی خاموش بود! و چون گوشی رو تازه خریده بودم اصلا حواسم نبود که چه آهنگی رو روی زنگش گذاشتم! اصلا نمیدونستم زنگ گوشی اینه!

همین که دو هزاریم افتاد صدا از تلفن من میاد، تو گوشم یه صدای ویزززززززززززز اومد و دیگه هیچی نمی‌شنیدم! تلفن رو دادم به مراقب و به سوالای امتحان خیره شدم. دیگه هیچی یادم نمیومد از امتحان! کلا همه چی پرید دیگه!

اون لحظه من میترسیدم مراقب دیگه گوشی رو پس نده، اما ترس بزرگتر این بود که نکنه دوباره زنگ بخوره :)
بعد پیش خودم فکر میکردم که یعنی کی زنگ زد به من؟! نمیدونستم کی بود، اما من هرچی فحش بلد بودم به اون که زنگ زده دادم :)

حالا شما فکر میکنید کی زنگ زده بود؟
همین دوست ناقص‌العقل من که با هم میرفتیم خونه :/
چند دقیقه که منتظر مونده بود و من نیومدم زنگ زده به من! من نمیدونم پیش خودش چه فکری کرده! یعنی انتظار داشته من سر جلسه امتحان تلفنش رو جواب بدم؟!!

من که اون لحظه ریست فکتوری شده بودم، دیگه چیزی از امتحان بلد نبودم. بلند شدم برگه رو دادم و رفتم سمت مراقب که گوشی رو بگیرم! خداروشکر مراقب از ناظم ها نبود و اگه اشتباه نکنم معلم ادبیات مون بود!رفتم پیشش داشت می‌خندید :)
گوشی رو داد و گفت دیگه گوشی نیار مدرسه، اگه میاری حداقل صداش رو قطع کن :)

منم گوشی رو گرفتم رفتم برای یه دعوای حسابی! که البته به خیر گذشت و خداروشکر هنوز اون مثلا دوستم، زندست :)

تموم شد! امیدوارم خوشتون اومده باشه و حوصله تون رو سر نبرده باشم!
چون که قصد نداشتم این خاطره رو بنویسم! خیلی اتفاقی شد :)




شاید از این نوشته 11 ماه پیش هم خوشتون بیاد :)

https://virgool.io/@mahdi_khaleghi/%D8%A7%D8%B2-%D9%85%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%DA%A9%D9%87-%D8%A8%D8%B1-%D8%AF%D9%88%D8%BA-qml0ghy2pxhm
حال خوبتو با من تقسیم کنخاطرهنوکیامدرسهامتحان
یه برنامه نویس...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید