"We are our own — no longer theirs, no longer lost."
هی به من نگاه کن... نگاه کن چقدر عمرتو صرف آدمای موقتی کردی... نگاه کن زمانی که تا خواستی به عشق به آدما بها بدی چقدر پشیمونت کردن اما تو همچنان به عشق ورزیدن، اهمیت دادن و همچنان نشستن پای حرفایی که کسی حتی حوصله گوش دادن به اونا رو نداشت ادامه دادی... خب قرار نیست بخاطرش تورو سرزنش کنم عزیزم تو سنی نداری نیاز به تجربه داشتی حداقلش متوجه شدی اون زندگی رنگارنگی که توی ذهنت ساختی اون خوشبختی که تو وقت گذروندن با ادما دنبالش بودی قرار نیست واست فراهم بشه. خب بزار بهت بگم روندشو... یادت هست تازه گوشی گرفته بودی و میخواستی مثل بقیه ی صفحه شخصی تو اینستااز خودت داشته باشی معروف بشی بقیه هنرت، عکسات، زیبایی هات و.. بیینن ازت و فکر میکردی این تمام چیزیه که تو میخوای یادت هست اولین استوریتو؟ نقاشی کشیدی و گذاشتی و یکسری ادم که حتی تورو نمیشناختن شروع کردن تحسین کردن خب اولش خوشت اومد نه؟ گفتی چقدر ساده اینجا آدم دیده میشه و دوست داشته میشه... همینطور رفت جلو و تو از خودت عکس به اشتراک گذاشتی و کم کم متوجه شدی انگار از دید بقیه اون دختری که تو ایینه میبینی نیستی انگار تازه داری حس میکنی کمی خاص تر و زیباتری... واما گذشت و تو به هدفت رسیدی پیجت شده بود پر از ادمای غریبه ای که حتی از حال و اوضاعت خبری ندارن اما تورو بخاطر زیبایی و صرفا زیبایی تحسین میکنن و میخوان باهات حرف بزنن و دوست بشن و اگه یروزی بهشون نیاز داشتی یا حتی اگه یروزی چهره واقعی و بدون فیلترای زیباییو بهشون نشون بدی دست از تحسین کردن برمیدارن... و تو کم کم با واقعیت روبرو شدی تو متوجه شدی نه کسی به گیتار زدنت اهمیت میده نه به نقاشی کشیدنت نه حتی جمله هایی که مینویسی و یا کتابایی که میخونی اونا فقط میخوان تورو بدست بیارن فقط و فقط بخاطر حس رقابت و لذت پیروز شدن. اون هزار نفری که دنبالت میکردن رو از خودت دور کردی و رفتی دنبال پیدا کردن آدمای واقعی و امید داشتی کسی اون بیرون هست که تورو از اون حس پوچی درونیت نجات بده کسی هست که تورو مجبور کنه موفق شی حتی وقتی حوصله خودتو نداری... و اما عزیزم فقط 17 سالت بود که میخواستی بدون توجه به ظاهر بدون توجه به چیزایی که اون آدم دست خودش نبود کاملا بی پروا و بدون انتظارات مادی بهش عشق بدی و نتیجش این بود که وقتی فقط 18 سالت بود توی شب بارونی شبی که فرداش امتحان نهایی داشتی از گریه خوابت نمیبرد... درسته تو دختری بودی مثل تمام دخترای دیگه نیازمند کسی هستی که بهت توجه کنه عشق بورزه و ازت مراقبت کنه اما هرچی میگذشت میفهمیدی اون ذات گشنه تو سیراب نمیشه اون قلبت اروم نمیگیره چون تو مادری میکردی اما از اونا پدری کردن نمیدیدی و تو ساده و رک به دوستانت اعتماد میکردی اما اعتماد نمیدیدی و همین بود که کم کم گذشت و تو تبدیل شدی به کسی که اعتمادشو از دست داده و قراره وارد محیط بزرگتری مثل دانشگاه بشه... خب اوکی قرار نیست همه آدما تورو ناامید کنن نه؟ بزار خوشبینانه پیش بریم بزار این دفعه برعکس همه اونایی که کشیدن کنار تو بری وسط و اونی باشی که اهمیت میده اما لعنت بهش فقط دو ترم گذشت که تو دوستات رو از دست دادی! و بعدش... اون داستان 17 سالگیت دوباره تکرار شد و تو موندیو دستایی که چیزی جز لرزش و سرما ازشون حس نمیشد...حالا به من میگید تو نیاز به توجه و عشق ودوست داشته شدن نداری چون باید یاد بگیری همه چیز از درون خودت شروع میشه اما برای گوش دادن به این حرفا واقعا خسته ام. تقریبا تمام وقتایی که نیاز داشته نجات داده بشم و از سیاهی و تاریکی ذهنم کشیده بشم بیرون تنها بودم و سخت ترین روزایی زندگیمو تنهایی گذروندم پس نیازی به حرفاتون ندارم چون شماها فقط میخواید منو پاس بدید ولی من همونی نبودم که برای چند لحظه ام که شده نشون دادم لایق این هستید که دوست داشته بشید؟ اما الان باید بهت بگم عزیز من دیگه کافیه این گوشه همین گوشه اتاق روی تخت آروم بخواب حتی شده ساعت ها بخواب اما دیگه دل نبند خیال نباف امیدوار نباش به اون موجودات بیرونی بهشون نیازی نداری...
حقیقت اینه کسی به معنا، کسی به مفهوم، کسی به زیبایی درونیت اهمیت نمیده...