امروز صبح اولین کاری که کردم لباس هایی رو ک شب قبل شستم رو پوشیدم ... عطرمورد علاقمو زدم و از خوابگاه زدم بیرون واسه رفتن به سر کار ....
باید امروز فرق کنه با بقیه ی روزا یانه ؟
کمی جلوتر یه شیرینی فروشی بود ... ازش یک کیک تولد کوچیک گرفتم برای بچه های دفتری که داخلش کار میکنم ... با 5 بشقاب و چنگال ... بچه های جالب و خوبین وقتی وارد شدم هنوز نفهمیده بودن تولدمه تا اینکه بهشون گفتم و کیک رو در اوردم . اونا موزیک گذاشتن و منم کیک رو برش زدم ... بگذریم!!
امروز بیشتر از 365روز قبل حس تنهایی رو درک کردم ... چند نفر از آشنا ها و فامیل تولدم تو تبریک گفتن ولی راستش زیاد به دلم ننشست ... میدونی دلم میخواست اونی که الان دوست داشتم کنارم میبود ... اون بهم تبریک میگفت ... من تنها نیست ولی واقعا تنهام ... من امروز به این دنیا اومدم .. میدونی حس میکنم اونایی که جشن تولدشونو تنهایی جشن میگیرن چیز جدید تری از زندگی یاد میگیرن ... نمیدونم ولی حس میکنم عمیق تر میشن تو اینکه واقعا تنهایی چیه ...
امروز رو تاشب سعی کردم خوابگاه نرم .. میدونستم اگه برم توی اون چاردیواری دیگه نمیتونم بیرون بیام ... تا همین الان بیرون بودم و تا تونستم برای خودم خرت و پرت خریدم ... الان 1سوم حقوقم بیشتر نمونده ولی اینبار برای اولین باره ک عذاب وجدان بعد رو ندارم ... میدونی امروز بیشتر از هر وقتی به خودم ارزش دادم ... برای خودم وقت گذاشتم ...
تولدت مبارک منِ خسته