- ممد داداش یک کاغذ و قلم بده.
- دستم بنده.
- حاجی بده؛ مهمه.
- اینم یه داستانه دیگه. این دفعه حالا تو گوشی بنویس.
- نمیشه. هک میشم و بعد متنم رو می دزدند. کپی رایت هم که هیچ...
- اووو! بابا شکسپیر، کافکا. هدایت. بنویس بره.
- گوشیت رو بنداز کنار. جدی میخوام صحبت کنم.
- ای بابا! بیا. بفرما.
- ممد بهترین رفیقم تویی و جیک و پوکم رو میدونی. از تخیلاتمون تا آینده هایی که قرار بود جبران گذشته مون باشه. می خوام نامه بنویسم برای بچم. و این باید روی کاغذ باشه تا ..
- داداش تو هنوز یبار رفتی سر قرار با یه دختر. احساس می کنم یک سی سالی رو این وسط جا انداختی.تازه اینا رو گفتی که کاغذ و قلم بیارم؟ تا حالا می رفتی و میاوردیش.
- منها بحث کاغذ فاقد شعور. این یه ایده نابه. فقط باید قول بدی که بعد از مرگم اینو پخش کنی. قول؟
- یکبار دیگه همچین حرفی رو بزنی من میدونم و تو!
- قول؟!
- خیله خب. قول میدم. فقط تو هم قول بده تا عروسی من نمیری.
- ای تو اون دلداری دادنت. باشه نمی میرم.
و با هم ریسه رفتیم از خنده و من از اتاق یک برگ کاغذ و خودکار آبی کیان را روی میز سفید گرد جلوی کاناپه انداختم.
سلام"بچه باهوش من"
می دانم الان بخشی از تو درون من نهفته و هستی تو از آسمان نمی دانم چندم من رو تماشا می کنی. فقط خواستم چند پند بهت بکنم. امیدوارم از پدر 16 ساله ات بپذیری.
می دانم آنقدر باهوش هستی که در مسیر برگشت از مدرسه دلخور نمره پایین یا مسخره شدن بابت دینت و علاقه ات نیستی. لازم نیس همه را راضی نگه داری. این که از روز قبلت رشد کنی کافیه. شاید زیادی شعاری است این جمله،ولی حقیقت همین است. همیشه قبل از خواب و بعد از شاشیدن به دشمنانت در توالت، با خودت ببین چند چندی.
می دانم به این درجه از هوش هم خواهی رسید که همیشه عاقلانه فکر کنی و عاشقانه رفتار کنی. شاید الان با خودت بگویی«منطق من می گوید منتظر باشم تا پدرم کرمش را در نزدیکی سلول انفرادی چند لایه رشد مادر آینده ام بریزد. و وقتی کرم شایسته به رشدگاه رسید، آنگاه باید چند وقتی تنها بماند تا شایستگی دریافت روح را داشته باشد.» اما فرزندم، این تنها یک بعد قضیه است. اصل ریشه توست. یعنی فکرت.
منطق یعنی سفید را در کنار سیاه بپذیری و احترام هر دو را داشته باشی. یعنی دارو تلخ مشقّت را با همت و کمک خدا قورت بدهی و بعد با شُکر خدا شیرین کام شوی. یعنی اگر یک وقتی خواستی معشوقت را از آتش نجات دهی، بجای اینکه عریان به داخل خانه بدوی، آن شماره کوفتی آتش نشانی را بگیری و اگر دلبرت صدمه دید، مرهم درد های او باشی. این کار تو از هزار دوستت دارم بالاتر است. و این یعنی عاقلانه فکر کن و عاشقانه رفتار کن.
قطعا آنقدر فهیم می شوی که که کمک به همنوعت را کار خیری بدانی. اما..
اما هراسانم از وقتی قلبت کدر شود. از اینکه غبار گناه تا دنج ترین نقطه قلبت که راه خداست، نفوذ کند و در و دیوار تالار محبت را کثیف کند. مراقب باش که این غبار ها کم کم دلت را سنگ می کند و آن وقت خدا بهت رحم کند. گناه هم تنها به گناهان کبیره ات مذهب و دینت بر نمی گردد. اگر دلی را بشکنی یا تهمت بزنی، یا اگر دستت به دهانت یا بالاتر می رسد و کمک نکنی، اینها هم گناه کبیره تر است!
آگاه کن خود را با کتاب! شاید الان چسفیل به دست می خواهی نامه را پاره کنی و بجای خواندن شعار های کهنه من، سریال ببینی. ولی به خالق تمام هستی قسم که مغزت تنها با کتاب خوب تکان می خورد. با الهام از بهرام نورایی بهت میگم که "اعتراض من به غوغای نادان ها نیست! به سکوت آگاهان است."
هر وقت هم خواستی قلبو ذهنت را تازه کنی، سری به پدید آورنده ات بزن. در این باب همین دو بیت شهریار بس:
راهی به خدا دارد خلوتگه تنهایی// هر جا که از خود آنجا که به خودآیی
گر طوطی غیبی است در بیشه خاموشی// ور توشه پنهانی در گوشه تنهایی
بعد از این گوشه نشینی، فارغ التحصیل دانشگاه خدا می شوی
اگر هم فکر میکنی عقاید کسی نادرست است. مستقیما در صورتش بالا نیاور. آرام آرام و با منطق و درست برایش هضم کن. اگر دیدی نتیجه عکس می دهد، بی خیالش و برو پی کار خودت.
بچه باهوش من؛ ارزش خودت را بدان و برای خودت احترام قائل شو. نگو متولد دوازده بهمن هزار و چهرصد و خوردی ام . نگو تف تو این جوش بد موقع که حالم را خراب کرد. عوضش بگو چهل و دو روز از آمدن زمستان می گذشت که از با بند نافم خداحافظی تلخی داشتم.( شاید زیادی ادبی است ولی منظور را بگیر:)). بگو این جوش زشت درون من را نمی تواند زشت کند چون من نقاشی خدا هستم.
امیدوارم برای بچه های باهوشی که این را می خوانند مفید باشد.
پدر 16 ساله ات
م.ناصر