از زندگی و حوادث آن، حتی اتفاقات پیرامونمان، می توان درس هایی گرفت که در هیچ کلاسی گفته نمیشود؛ به طور مثال،سرمای زمستان، باعث می شود که آدمی خود را مجبور به گرم نگه داشتن وجود خودش کند تا مبادا مشکلات زندگی او را سرد و سست کند.
در صبحی سرد، با صدای جوش آمدن سماور بیدار می شوی. نان داغ،چای شیرین ولرم، پنیر محلی سرد، آب دهانت را سرازیر می کند. وقتی بیرون می روی و روی پله پایینی می نشینی و با صدای جیر جیر در چوبی قدیمی، یادت می آید که در را باز گذاشته ای و بخار دهانت با آهت نمایان می شود.
درختان خشک و بی برگ و یخ زده، کادر چشمانت را پر می کند. آتشی که مادربزرگ برای تنور آماده کرده است، بوی دودش تمام دِه را پر کرده. وقتی به چند قدمی آن میرسی، سرمای هوا را دیگر احساس نمی کنی و فقط عرق از صورتت می چکد و رخسارت را می شوید. اشک هوا بر روی گل می نشیند و هنگام صبح، از شدت خمیازه باد که بسیار سرد است یخ می زند و تا آفتاب سرد زمستان نتابد به بازدم هوا تبدیل نمی شود.
شامگاه بغض ابر شکست و اشک هایش ریخت. اما هوا، آنقدر سرد بود که حسادت نمی گذاشت اشک ابر چون آبی روان ببارد. پس او را در آغوش گرفت. تا اینکه زمین مثل عروسی، لباس سپیدش رابه تن کرد. اندک اندک بهار می آید و حرارات زندگی افزایش می یابد.
باید آموخت پس از هر سختی ، راحتی است و بالاخره، زندگی به ما نیز لبخند می زند.