ویرگول
ورودثبت نام
م.ناصر
م.ناصر
خواندن ۷ دقیقه·۵ سال پیش

دو انشا

"قلم" به زبان عادی و ادبی

عادی:

قدرت تنها در زور و بازو یک کشتی گیر نیست؛ در میزان اسب بخار یک خودرو هم وجود ندارد. حتی بولدوزر هم از نظر من قوت و نیروی واقعی ندارد. شاید با خود بگویید که هذیان می گویم؛ اما از نظر من قدرت در قلم است. بله قلم! این قلم است که نکات مهم، رژیم غذایی و تمرین ها را در برنامه روزانه کشتی گیر ثبت می کند. این قلم، مهندسان را با سواد می کند تا آنها ماشین هایی بسازند که صد ها اسب بخار نیرو داشته باشد. همین جسم کوچک آنقدر نیرو دارد که ملت کشوری را با توافقنامه ای خوشبخت کند؛ حتی می تواند با امضا قرارداد تحریم و آغاز جنگ ملتی را بدبخت کند. قلم کوچک است اما کار های بزرگی می کند.

ادبی:

نویسندگان و شاعران سلاح مخصوصی دارند که قلم نام دارد. گاه داستانی یا متنی روی کاغذ حک می شود که جهان باقی و فانی را به تعجب و تأمل و لذت وا می دارد. حال می خواهد نوشته بلند باشد یا کوتاه. صاحب آن قلم با کلماتش روی مغز های کوچک زنگ زده ما اسید می ریزد تا آن را جلا دهد و رسوب شیار های مغزمان را حل کند.

شاعران هم خوب بلدند سلاحشان را از نیام درآوردند و دور موضوع خط بکشند و آن را متهم کنند و درباره اش بنویسند. آنها تک تک کلمات و ورق را به گلوله می بندند تا اثری مسکن وار خلق کنند. اما این قلم آنقدر خشک و خشن نیست. به قول شاعری " قلم می رقصه رو کاغذ های خط خطی" رقص قلم زیباترین و عشوه گرایانه ترین رقص است.

***

یک زنگ از کلاس

معلم طبق معمول رأس ساعت هشت وارد کلاس نشد. بچه تعجب کردند.چون معلم بیست دقیقه زودتر در کلاس حاضر بود. یک پلاستیک نسبتا بزرگ هم زیر میزش بود. معلم گفت:«بچه ها، امروز از درس خبری نیست.» بچه ها آماده عربده خوشحالی بودند که معلم گفت:« درس زندگی بر شما واجب تر است. شاید با کمی خاطره امروز را به اتمام برسانیم.»

یکی از ته کلاس داد زد:« بزن کف قشنگه رو.»

همه کف و هورا کشیدند. معلم با دست آرامشان کرد. بعد از سکوت گفت:« بگذارید از اول اول زندگی ام بگویم.» دوباره همان خوشمزه گفت:«یعنی از وقتی که تو شکم مادرتون، با بند ناف کام میگرفتین؟» کلاس ترکید. رو کرد به سمت شاگرد گفت:«آره یادمه بابات هم حلقه میداد بیرون.» خوشمزه، تلخ ترین سکوت عمرش را کرد. عذر خواهی کرد و روی میزش نشست و ادامه داد.

من در هفده اسفند هزار و سیصد و پنجاه و شش تو پامنار به دنیا اومدم. بابام نقاش و بنا بود. مادرم هم خیاط. مثل خیلی از فیلم های تلخی که فاز اجتماعی دارند. خانواده کوچک با درآمد متوسط. بچگی ام آنقدر شیطون بودم که ریش پدرم را با فندک سوزاندم. او هم حسابی کمربند نوازش بر باسنم کشید. خدابیامرز گاهی اوقات انقدر از جهات مختلف بهش فشار می آمد که اعصابش دو مرحله از خط خطی بالاتر می بود و فقط به این و آن فحش میداد. از صدام تا بنی صدر و بازرگان. اما به عکس، مادرم بسیار صبور و آینده نگر بود. ته خانواده را او جمع می کرد. همیشه خدا در ذهنش پول را بودجه بندی می کرد. جالب این بود که همان چندرغاز اضافه هم می آمد. دست مادرم برکت داشت. به ما و بچه های فامیل همیشه می گفت هدف های بزرگ داشته باشد و براش تلاش کنید. من هم در برهه ای اهداف خاصی داشتم.

مثلا در ده دوازده سالگی، آرزو داشتم پرواز کنم.آنقدر که عکس بقیه بچه ها در و دیوارشان پر بود از پوستر های قیصر و فوتبالیست ها و عکس خانوادگی، اتاق من پر بود از جت و هواپیما و مشتقاتش. حتی یک شب خواب دیدم بدون بال پرواز می کنم و برای هواپیما ها بوق میزنم و چاکرم، نوکرم گویان، می روم.

دوباره خوشمزه گفت:«آقا ساقیتون خوب بوده ها.» تا معلم آمد که جوابش را بدهد، هم میزی اش یک پس گردنی محکم زد. بعد معلم بهش گفت:« خودت گمشو بیرون یا خفه شو بشین سر جات یا روی زمین باید دراز بکشی و به داستان گوش کنی. اونموقع اندقدر جزییات اضافه می کنم تا آدم بشی.» پسر با خوشحالی رفت بیرون. موقعی که در را بست، صدایش زندند. وقتی در را باز کرد با اخم گفت:«ها؟ چیه؟ من که بیرونم.»

معلم یک ساندویچ از پلاستیک درآورد و گفت:« این سهم تو بود. اینا» بعد برای هم میزی خوشمزه پرتاب کرد. در را بست و القصه.

دوران بلوغ که واقع بهترین دوران زندگی ام بود.در مسابقات مختلف شرکت می کردم. مدال آور هم بودم. در مسابقات فوتبال بین مدارس، دو بار آقای گل شدم. درسم هم خوب بود. در حد هجده نوزده. همیشه هم حسرت آن دو نمره را می خوردم که مانع جایزه گرفتنم می شد.

کلاس ما بخاری نداشت. مدیر هم وعده و وعید می داد که تا آخر آبان برایتان بخاری نو می خرم. اما خبری نشد و یک روز من جوگیر شدم و عین نمایندگان مجلس واقعی، نه مثل این مترسک ها، درکلاس سخنرانی می کردم:« چرا کلاس ما نباید بخاری داشته باشد؟ چرا باید عین مردم شریف آلاسکا و نورژهفت لایه ژاکت و لباس بپوشیم؟...» همهمه ای در کلاس ایجاد شد. من با کوبیدن گچ بر تخته گفتم:« من نامه ای نوشتم که می خواهم به مدیر بدهم. گوش کنید:

بسم الله الرحمان الرحیم

نامه درخواست وسایل گرمایشی تاریخ: 7/9/1369

پیوست: جان مادرتان گوش کنید.

مدیریت محترم مدرسه راهنمایی شهید خاکپور

سلام علیکم

ما دانش آموزان کلاس دوم(ج) از شما خواهشمندیم که برای خرید بخاری زودتر اقدام کنید. هوا رو به سردی می رود و واقعا شرایط سخت خواهد شد. خواهشا پشت گوش نندازید.

با تشکر

بچه های کلاس دوم (ج)

همه پایین نامه را امضا کردند.

امتحانات ثلث سوم رو به پایان بود. موضع امتحان زبان خارجه، من سوال صحیح و غلط را ناقص نوشتم. منتظر بودم مراقب بچرخد و من عین جغد با سرعت نور سرم را بچرخانم و از پشت سریم کمک بگیرم. فکر نمی کردم بشود. خدا رو شکر بخیر گذشت. بعدش هم یواشکی از مدرسه زدیم بیرون و راهی سینما شدیم. خرداد، من و پدرم کارنامه را گرفتیمو دیدم انظباطم هفده شدم. تعجب کردم. معاون گفت:« بعله آقا فرید. وقتی بعد امتحان فلنگ را بستی و به عشق جمشید آریا میری سینما، همین هم می شود.» پدرم هم یک پس گردنی زد و تا خانه نصیحتم می کرد.

.....

بعد از به صدا درآمدن زنگ، نفری یک ساندویچ گرفتند و رفتند. به جز خوشمزه و رفیقش.

انشاداستانمعلمقلمخوشمزه
داستان نویس✒
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید