نیمه شب با صدایی که از درون لوله بخاری می آمدند، بیدار شدم. اول بسیار ترسیدم چون صدای درون لوله، بسیار خوفناک بود. بعد از آنکه با صدای زوزه باد بلند شدم، در حالت گیج و سردرگمی، بدنبال سطل آب می گشتم؛ چون این سطل اشک آسمان را که از سقف چکه می کرد را جمع میکرد. می شد از این سطل پر می توان خیلی استفاده کرد. هم میتوان بابا را قانع کرد یه ایزوگام کند سقف را و هم به مردم بفهماند که طبیعت از دست ما عاصی است و زار می زند. اما در آن وضع با صدایش فقط اعصاب ما را خردتر می کرد. درختان به ساز باد می رقصیدند. شاید هم تلاش می کردند تا فرارکنند. اما ریشه دوانده بودند در خاکی که آدمیزاد از اوست و همین یک مشت خاک زمین را دارد نابود می کند. به گمانم باد با خشم و غضب، می خواست به ما هشداری بدهد و ما را مطلع کند که طبیعت مامور خدا در زمین است. چرا با او نامهربانید. آنوقت توقع دارید که همچنان اشرف مخلوقات باشید.